امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

عشق مامان و بابا

نوروز 1389

   موقع سال تحویل تازه از خواب بیدار شده بودی و خیلی بداخلاق بودی   هفته اول نوروز مشغول دید و بازدید بودیم . هفته  دوم به تبریز سفر کردیم . فرناز هم باهامون اومد . خیلی خوش گذشت . ۱۳ بدر تو پارک ایل گلی بودیم .     استقبال اهالی تبریز از مسافرین نوروزی...   مرکز خرید ایل ایستین در تبریز ....  این عکسو تو گنبد سلطانیه ازت گرفتیم ....  این عکس هم از محل اقامت در تبریز.... ...
20 فروردين 1389

جشن تولد یک سالگی

      دست و هورا امیرمحمد یک ساله شد       جوجوکم تولد یکسالگیت تو ماه صفر بود . قرار نبود تولد مفصل بگیریم . میخواستیم به همراه بابایی   بریم بیرون وجشن ۳ نفره بگیریم .ولی غروب ششم بهمن دوستدارانت تماس گرفتند که کادوهاتو چه جوری بهت بدن . ما هم که دیدیم اینطوریه گفتیم یه مهمونی کوچولو بدون برنامه ریزی میگیریم . بعد با تلفن مهمونها رو دعوت کردم . بابایی رو هم فرستادم خرید. بهش گفتم از شیرینی سرا یه کیک خوشگل  بگیره  ولی متأسفانه نداشتند و بابایی یه کیک بلژیکی خرید .               مهمونها با کلی ...
7 بهمن 1388

sms های تبریک تولد1سالگی (6بهمن 1388)

نازنینم تولد ۱ سالگیت مصادف شد با ماه صفر .میخوام پیامهای تبریک تولدتو که به موبایل مامانی رسیده برات بنویسم   .   عمه جون مهناز: روی گل زرشکی، با یک مداد مشکی هزار دفعه نوشتم  توانتهای عشقی !! امیرمحمدم تولدت پیشاپیش مبارک باشه عزیز دلم، فدات بشم الهام جون : سلام عزیزم خوبی تولد این هدهد رامکالی کوچولو پیشاپیش مبارک انشاء الله دامادش کنی البته بعد از تحصیلات عالیه دوستتون دارم بوس بوس بوس خاله جون فهیمه :  امیر محمد قشنگم عشق خاله تولدت مبارک   فرنوش جون : امیرمحمد جون  تولدت مبارک  .. امسال .. هرسال   فرناز جون : ...
6 بهمن 1388

نامزدی الهام جون

      نامزدی الهام جون خیلی خوشگل و خوش تیپ شده بودی حتی خوشتیپ تر از عمو حسن (الهام جون میکشدمون ....)  شاپرکم  نامزدی الهام جون سنت  ۱۰ماه وبیست روز بود ...    اینم مدرک مستند:  ...
24 آذر 1388

عروسک خرسی

عاشق عروسک خرسیت بودی           این عروسکو خاله جون فهیمه برات خریده بود . حالا بازی با خرسی رو نگاه کن .....                      برداشت اول:                  برداشت دوم :                                      ...
20 مرداد 1388

دست خوردن

     پسر جان چیه اینقدر دست میخوری آبرومون رفت مگه مامانو بابات بهت غذا نمیدن که همش دستات تو دهنت                    اینجا بابایی دستاتو بسته تا نتونی بخوریشون  ...
30 فروردين 1388

مهمترین اتفاقات دوران نوزادی

    مامانی در تاریخ ۲۲/۱۱/۸۷ درحالیکه فقط ۱۲ روزه بودی توسط دکتر شاه حسینی ختنه شدی خیلی گریه کردی در حدی که گریه های زیادت منجر به بروز بیماری فتق شد و در تاریخ ۱۱/۱۲/۸۷  در شروع دومین ماه زندگیت توسط دکتر هادی پور در بیمارستان بابل کلینیک جراحی شدی. یک شب هم بدون بابایی و مامانی تنها در بیمارستان بودی . نازززززززززززززی پسر گلم          اینجا برای اولین بار چشمهای قشنگتو دیدیم .   این یه خنده باحال  اینم آخر جذبه   بازم که خوابی کپل ...
28 اسفند 1387

روز میوه

دست نوشته های بابایی ....   تو برام قیمتی هستی، مثل الماس، مثل یاقوت وطلائی ،نه تو خورشیدی که تو شبای تارم میدرخشی و میرقصی و میبخشی به من غمزده هستی، وای اگر که تو نباشی، وای اگه یه آن، یه لحظه، تو عزیز من نباشی...    روز میوه       ...
11 بهمن 1387

نشانه های آمدن

... شب بود .تنها بودم . از ۱۰ روز قبل فرناز اومده بود پیشم ولی دو روز قبل از اون شب رفته بود.بابایی تازه اومد خونه . ساعت ۱۰ و نیم شب یهویی یه دردی احساس کردم . با خودم گفتم  خودشه منتظرت بودم . سعی کردم خونسرد باشم . به بابات چیزی نگفتم به دکتر زنگ زدم اونم گفت وقتشه ... گفت برو بیمارستان تا بیام . رفتم دوش گرفتم . از حمام که اومدم بیرون ، دیدم عزیز رو مبل نشسته . بابایی رفته بود دنبالش...   حواسش جمع مکالمه تلفنی من با دکتر و شنید...   نگرانی رو تو چشای هردوشون دیدم ...  خودم خیلی خونسرد بودم .. ساعت ۱ رسیدیم بیمارستان . بردنم اتاق زایمان ...   کم کم شروع شد   &nbs...
10 بهمن 1387