امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

عشق مامان و بابا

آموزش شعر در خانه

     شعرهایی که مامانی و بابایی به پسر کوچولوشون تا دوسالگیش  یاد دادن و اون میتونه بخونه  :   تاب تاب عباسی خدامنو نندازی اگه میخوای بندازی بغل بابایی (مامانی ) بندازی   یه توپ دارم قلقلیه سرخ و سفید و آبیه میزنم زمین هوا میره نمی دونی تا کجا میره من این توپ رو نداشتم مشق هام رو خوب نوشتم بابام بهم عیدی داد یه توپ قلقلی داد   آهویی دارم خوشگله..... فرار کرده ز دستم دوریش برام مشکله ...... کاشکی اونو می بستم ای خدا چی کار کنم ، آهو مو پیدا کنم  آی چه کنم وای چه کنم  ،  کجا اونو پیدا کنم کاشکی اونو می بستم ...
26 بهمن 1389

(Favorites (2 ages

پسر مامانی که قربونش برم ۲ سالش تموم شده . . شده یک پسر شیطون به تمام معنا .خیلی با احساس و سازگار .     تو بوسیدن  فک وفامیل  هیچ مضایقه ای نداره .        خیلی مهمان دوست و تعارفیه .وقتی میخواد چیزی تعارف کنه ،  میگه بفرمایید بخورید اگر هم کسی دستشو رد کنه میگه بخدا بخور بخدا بخور خوشمزه ست ...   خیلی خوب حرف میزنه ،ولی تو عمل کردن هیچی....  چشمی میگه اساسی اون سرش ناپیدا  .هرچی که بهش بگیم میگه چشم  .  سلام و احوالپرسی میکنه آنچنانی . خداحافظی به همراه بوسهای پرتابی و چسبی .    ...
24 بهمن 1389

جشن تولد دو سالگی

    تولد تولد تولدت مبارک تولدت مبارک مبارک مبارک تولدت مبارک رو سقف این اتاقه یه عالمه ستاره میخوایم تولدت رو جشن بگیریم دوباره فشفشه های روشن بادکنکای رنگی همگی با هم بخونیم آخه تو چگده گشنگی آخه تو چگده گشنگی چگده گشنگی ا از همه رنگی ا لپتو بچشم ا بچه گشنگم ا!!!!!!! هوشدورودو هوشدورودو!!! هوشدورودو هوشدورودو!!! حالا حرف منو گوش کن فوت کن فوت کن فوت کن شمعا رو خاموش کن فوت کن فوت کن فوت کن شمعا رو خاموش کن عزیر من گل من تولدت مبارک                   نازنینم همونطور که قبلا گفتم چون تولدت مصادف با ماه صفر ش...
23 بهمن 1389

خاطره بامزه

      سلام گل قشنگم . امروز شنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۹ . دیروز جمعه بود . یک جمله جالب بهم گفتی  که خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم . تو آشپزخونه مشغول پخت وپز بودم که دیدم با نخ دندون تو دستت اومدی سراغم با اون صدا و لهجه منحصر بفردت صدام کردی ... مامانی ... بله پسر نازم .. مامانی این خدمت شما باشه بده آقای فروشنده بگو نخ دندون میخوام ...    خدمت شما باشه جمله جدیدی بود که برای اولین بار گفتی و جالبتر اینکه درست استفاده کردی ...  نزدیک بود ذوق مرگ شم . قربونت برم .محکم بغلت کردم  بهت گفتم یه چیزی در گوش مامانی بگو  . خیلی آروم و یواش در گوشم گفتی مامانی دوست دارم  دی...
16 بهمن 1389

sms های تبریک تولد2سالگی(6بهمن 1389)

نازنینم تولد ۲ سالگیت مصادف شد با ۲۱ صفر از اونجایی که ایام عزاداری بود قرار شد جشن تولدتو ۲۱ بهمن بگیریم .میخوام پیامهای تبریک تولدتو که به موبایل مامانی رسیده برات بنویسم . وقتی بخونی میبینی که همه به یادت هستند .  خوش به حالت فرنوش جون : تمام زیباییهای زندگی رو روز تولدت تجربه میکنی چون تمام کسایی که دوست دارن در این روز به یادت هستند امیرمحمد عزیزم تولدت مبارک .. امسال .. هرسال   فرنوش جون: گوش کن ! صدای بارونو میشنوی ؟انگارهرلحظه بیشتر میشه .گوش کن صدای فرشته هارو که آهسته نجوا میکنن!... ناراحتن چون باید ازت خداحافظی کنن تا تو قدم به این دنیا بذاری ... تولدت مبارک امیر محمد عمه جون مه...
6 بهمن 1389

تصمیم مامان

  سلام عزیز دلم . مدتهاست که چیزی فکرمو مشغول کرده . این که برایت یه وبلاگ بسازم تا وقتی بزرگ شدی بتونی مراحل رشدتو راحت ببینی خیلی ازت فیلم و عکس داریم ولی به قول بابایی فقط داره خاک میخوره حالا میخوام یه کاری کنم تا با همدیگه حال بابایی رو بگیریم . از امروز که  روز تولد ۲ سالگیت عزممو جزم کردم که اینکارو بکنم و میبینی که شروع کردم . فکر میکنم روزهای اول کار زیادی داشته باشم چون باید تأخیر دوسالمو  جبران کنم  تا بتونم همه کارهایی که تو دوسال گذشته انجام دادی رو بنویسم . سعی میکنم تاریخ آرشیو رو دستکاری کنم تا همه چی تو زمان خودش نمایش داده بشه.       از خدا میخوام کمکم کنه  کاریو...
6 بهمن 1389

محرم سال 1389

خواهش میکنم بعد از خوندن این مطلب برای شادی روح حسین آقا ، پسر عمه امیرمحمد فاتحه بخونید ..    پسر کوچیک ما مثل همه عزادار امام حسین بود.                                روز عاشورا ( ۲۵ آذر) با بابایی به مراسم عزاداری  امام حسین رفتیم  . غروب عاشورا عمه  جون بهناز حلوا درست کرد و رفتیم سید نظام ... سر خاک عمو حسین ...        عمو حسین که با رفتنش همه خانواده را عزادار کرد... عزایی که تا ابد تو قلب همه میمونه ....
26 آذر 1389

شلپ شولوپ آب بازی

    چند روز پیش ، پسر و بابایی اومدن اداره دنبالم . از در که اومدم بیرون تو ماشینو  نگاه کردم دیدم پسر با پوشک بدون لباس به داشبورد تکیه داده   و لباسهاش هم روی داشبورد پهن .      پدر و پسر قبل از اومدن پیش مامانی  رفتن کنار یه چشمه که نزدیک اداره مامانی بود . پسر هم که عاشق آب و آب بازی . پرید تو آب و تمام لباسهاشو خیس کرد . بهش گفتم : امیر محمد چکار کردی ؟    گفت : شلب شولوب آب بازی...                               ...
15 مرداد 1389

زبون دراز

                                                                                                            &n...
30 تير 1389