امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

عشق مامان و بابا

تبریک نوروز 90

                                                بار دیگر هنگامه جلوه طبیعت فرا رسید. پس شاکرانه سپاس باد آن خدای مهربان را که زمین و زمان و گردش فصول را اینگونه زیبا آفرید. بهار آغاز می‏ شود، به زیبایی پرواز یک کبوتر، به لطافت باز شدن غنچه‏های گل سرخ و به امید حضور هر آنچه برکت و نعمت است. و اینک نسیم سرمست بهار، سبکبال، معطر و خندان به این سو و آن سو دامن می‏ کشد و به شما دوستان همیشگی و همه آنانی که دوستشان د...
28 اسفند 1389

سیگار کشیدن ممنوع

        امروز جمعه ۲۷  اسفند ۸۹ به همراه بابایی رفتیم کلبه کودک تا برای پسر اسباب بازی(اسب تک شاخ ) بخریم. بابایی و پسر مشغول نگاه کردن به ویترین بودند و هرکدام یه چیزی میگفتند . امیرمحمد خیلی جدی با انگشتش  به یک اسباب بازی اشاره میکنه و   از بابایی میپرسه  : بابایی به نظر شما اون چیه ؟       و من و باباش موندیم حیرون .... مامانی فدای شیرین زبونیهاش بشه ...   همانطوریکه به ویترین نگاه میکردیم احساس کردم حواس امیر محمد یه جای دیگه ست . دیدم داره به یه آقایی که در حال سیگار کشیدن نگاه میکنه .  وقتی اون آقا بهش نگاه کرد&nbs...
27 اسفند 1389

امیر محمد در آرایشگاه

      دیروز (یکشنبه ۲۲ اسفند) با بابایی و امیرمحمد رفتیم آرایشگاه تا آقا قاسم (آرایشگر) موهای پسر و کوتاه کنه . امیر محمد تو آرایشگاه خیلی بی حوصله میشه . اصولا از اینکه مجبور باشه چند دقیقه یکجا بشینه ناراحت و عصبی میشه . ولی گوش شیطون کر دیروز خیلی پسر خوبی بود . اول با یه آقای پیرمرد که بهش شکلات داده بود، دوست شد و کلی باهاش حرف زد.        نوبت امیر محمد شد ... رو صندلی نشست ...   و بدون هیچ مقاومتی  اجازه داد که آقا قاسم موهاشو کوتاه کنه ... تو آرایشگاه یه آهنگ ملایم در حال پخش بود .... آرایشگرها خسته و مشغول کار خودشون بودن تا اینکه یهو آه...
23 اسفند 1389

شیرینکاری پسر

یک نمونه دیگه از کارهای عجیب وغریب پسر      دیشب مشغول دیدن تلویزیون بودیم که یهو امیر محمد پا شد و رفت تو اتاق خواب . بعد از چند دقیقه احساس کردم خیلی ساکت و صامت شده . رفتم ببینم چکار میکنه ....    آقا پسر کشوی میز توالتو باز کرد ، ولی از اونجایی که نمیتونست به محتویات داخلش دسترسی پیدا کنه ، پرید رو تخت و از اونجا رفت روی میز توالت نشست و کیف لوازم آرایش مامانی و از کشو برداشت. وقتی من بهش رسیدم مشغول باز کردن کیف بود ازش پرسیدم : امیر محمد چکار میکنی ؟ جواب داد : مامانی پسر میخواد رژلب بزنه ... فکرکردم درست نشنیدم! ... با تعجب دوباره سوالمو تکرار کردم ... با جدیت جواب داد میخوام رژ...
18 اسفند 1389

تست هوش

   امیر محمد خیلی دوست داره روی اپن آشپزخونه بشینه و به همه چی دست بزنه . دیشب بابایی اونو گذاشت روی اپن . امیرمحمد به محض نشستن گفت : بابایی به چیزی دست نزنیا ! مامانی عصبی میشه ! سماور دست نزنی ، یهو آب جوش میریزه یدفه میسوزی . اونوقت باید بریم دکتر . حواست هست فهمیدی ؟  و بابایی مونده بود که به پسر چی بگه ...... حالا خواننده عزیز شما بگو این چیزهایی که امیر محمد به بابایی گفت چی بود ؟    ...
16 اسفند 1389

عواقب تنبیه

     معمولا تنبیه بدنی تو خونه نداریم . دیروز که از اداره رفتم بیرون ،خیلی خسته بودم . پسر و از مادرجون گرفتم و رفتم خونه . امیرمحمد هم بی حوصله بود . خیلی هم گیر میداد . غذاشو دادم . لباسهاشو عوض کردم . سعی کردم بخوابونمش ولی نمیخوابید . خودم کلافه بودم . دراز کشیدم  ولی حواسم بهش بود که خرابکاری نکنه . تا اینکه یه کار بدی کرد، شلوارشو خیس کرد .اونم کجا؟ رو صندلی میز کامپیوتر  من هم که خیلی خسته بودم دعواش کردم و پشت دستشو زدم . نگام کرد:   بعد با عصبانیت بهم گفت مامانی دستتو بده، دستمو که بهش دادم اونم پشت دستمو زد و گفت دیگه دست منو نزن فهمیدی فهمیدی ؟     &nbs...
12 اسفند 1389

دوران سرکشی

                        تو کتابهای تربیت کودکان اینطور خوندم که بچه ها بین دو تا سه سالگی سرکش میشن . در مورد امیر محمد هم کاملا این موصوع مصداق پیدا کرده . خیلی سرکش و لجباز شده . شدیدا میل به استقلال طلبی داره . دوست داره خودش غذاشو بخوره . تکیه کلامش هم کلمه   " پسره " . مثلا وقتی میخوام بهش غذا بدم، میگه پسر قاشق بگیره ، پسر بخوره ...   پسر ببینه ، پسر بپوشه و.... تجربه دو سال بچه داری به من و بابایی یاد داده که وقتی با آرامش با امیرمحمد برخورد میکنیم خیلی بهتر نتیجه میگیریم تا وقتی که بخواهیم عصبان...
11 اسفند 1389

کلمات قصار 3

   دیروز وقتی بابایی از حموم اومد بیرون بدوبدو رفتی جلو با   اون لهجه شیرینت گفتی بابایی عافیت باشه ایشالا حموم زیارت بری...     بابایی هم کم مونده بود که از خوش زبونی پسر  غش کنه             دیشب هم  در حال خمیر بازی با بابایی بودی . بابایی حین بازی یه کمی خمیر گرفت و شما اصرار داشتی که بابات اونو بهت برگردونه ولی بابایی بهت نمیداد  در اینجا بود که ناگهان گفتی:      بابایی به خدا بده به من ، به خدا بده به من .........    خدا نگهدارت باشه پسر گلم   ...
8 اسفند 1389

کلمات قصار2

      سلام دلبرکم . دیشب  در حال بازی بودی که بابایی ازت پرسید پسرم مسواک زدی ؟ و شما با عصبانیت جواب دادی نــــــــــــه .  و بعدش با خودت زمزمه کردی چی میگی بابا چی میگی بابا  چی میگی بابا چی میگی بابا            من و بابایی هم یه نگاهی به هم کردیم که یعنی شما چی میگی!!!!!!            ...
3 اسفند 1389

کلمات قصار 1

      آقاجون و عزیز رفته بودن بندرعباس . موقع برگشت عزیز تهرام موند . آقاجون تنها برگشت . از اداره که اومدم خونه داشتم به  بابایی می گفتم زنگ بزنم به بابا که شب بیاد پیش ما . شما پسر کوچول هم که طبق معمول آنتنت خوب کارمیکنه و دو تا گوشت هم  پیشت ماست فوری رفتی سمت تلفن و گفتی مامانی به آقاجون بگم بیاد خونه ما .  الغرض زنگ زدیم و شما هم به شیوه خودت آقاجونو دعوت کردی..       غروب آقاجون اومد و گفت که خیلی خسته بود و اگر شما تلفنی ازش نمیخواستی ، نمیومد .   اینا رو نوشتم تا به این قسمت برسم . آقاجون نماز خوند و وقتی نمازش ...
30 بهمن 1389