امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

عشق مامان و بابا

تولد 8 سالگی آقا ایلیا

1391/4/14 21:29
886 بازدید
اشتراک گذاری

   

      چهارشنبه ۱۳ خرداد تولد آقا ایلیا دعوت شدیم . یه مدل شیرینی کماج درست میکنم که ایلیا خیلی دوست داره و چون با آرد برنج درست میشه خیلی برای بچه ها مقویه . وقتی مامانش برای دعوت کردن بهمون تلفن زد گفت که ایلیا میگه زن دایی برام کماج درست کنه .( سال قبل هم برای تولدش درست کرده بودم ) با کمال میل پذیرفتم . از شب قبل مواد شیرینی و درست کردم و تو یخچال گذاشتم . از اداره تا برسم خونه ساعت ۳ شد . تولد از ساعت ۴ شروع میشد . با عجله کماج درست کردم . بعد خودم حاضر شدم . بعد هم امیرمحمد و حاضر کردم . لباسی که شیراز براش خریده بودم و برای اولین بار تنش کردم . لباس خیلی قشنگ بود خیلی هم بهش میومد. کراوات هم به یقه پیراهنش بستم . ولی امیرمحمد خیلی بیحوصله بود . گیر داد که این لباس و دوست ندارم . بابایی هم تازه اومده بود که ما رو برسونه. ولی امیرمحمد با گریه کراواتشو از گردنش کشید و پاره کرد . بابایی هم عصبانی شد و سرش داد کشید و گفت لباست خیلی قشنگ به هیچ عنوان هم حق نداری لباستو عوض کنی . امیرمحمد بغض کرد . به بابایی گفت اصلا دوست ندارم  مامانیمو دوست دارم بابایی هم بهش گفت باشه اصلا دوست نداشته باش یعنی چی هر چی بهت میگیم الکی بهونه میگیری . بالاخره با بغض و گریه امیرمحمد راهی تولد شدیم . در بدو ورود خیلی ساکت و جدی بود .

             

  بعد با ناراحتی رفت روی مبل دراز کشید ...

             

   کم کم بهتر و بهتر شد ...

         

    تا اینکه ایلیا رو به زور آوردم کنارش تا حالش کاملا خوب  شد ...

          

  بعد بازی و شیطنت شروع شد . رفت تو اتاق ایلیا و به بازی کردن با اسباب بازیهای ایلیا مشغول شد .

  تفنگ بازی ، شمشیر بازی ، تیراندازی ( تمام بازیهای خشن ) ...

                

 برای اینکه امیرمحمد موقع باز کردن کادوهای ایلیا اذیت نکنه و کادوهای اونو نخواد من هم براش اسباب بازی خریدم . حلقه پرتاب بن تن خریدم . قبل از باز کردن کادوهای ایلیا یکی یکی بسته های کادو رو به من نشون داد و گفت مامانی کادوی من اینه ؟ ( آخه بهش گفته بودم که براش کادو خریدم ).

تا اینکه کادوشو باز کزد و خیالش راحت شد . مادرجون هم برای امیرمحمد یک تی شرت قرمز بن تن و یک جوراب خرید . خوشبختانه در کادو بازکردن تنش نداشتند . موقع فوت کردن شمع رسید .

               

با دوز و کلک امیرمحمد و از کیک دور کردیم تا ایلیا به راحتی شمع کیک و فوت کنه .

        

    ایلیا که شمع و فوت کرد عمه جون خدیجه دوباره شمعها رو روشن کرد تا امیرمحمد هم فوت کنه ولی از همینجا نشانه های نارضایتی در چهره ایلیا نمایان شد . یعنی چی یعنی همیشه این باید فوت کنه ؟

                

    با ایلیا حرف زدم ایلیا جون امیرمحمد بچه عزیزم، بذار فوت کنه تازه مهم اولین نفر بود که شمع ها رو فوت کرده  .... الآن دیگه تکراریه ...  دیگه مهم نیست . دیگه این شمعهای سوخته فایده نداره که ...    ولی ایلیا همچنان عنق بود .

                    

      امیرمحمد فوت کرد . ولی ایلیا عصبانی بود . چشمم به جفتشون بود که کتک کاری نکنن . یک دفعه امیرمحمد انگشتشو به سمت کیک برد که ناگهان ایلیا لگد زد به شکمش . امیرمحمد هم داد و فریاد و گریه . احساس کردم ضربه به خودم خورده . دیدم امیرمحمد شکمشو گرفته . فوری بغلش کردم و سر ایلیا داد کشیدم  . برای اولین بار  در برابر شیطنتهای ایلیا از کوره در رفتم آخه امیرمحمد هم معمولا ایلیارو  اذیت میکنه . ولی این بار امیرمحمد فقط گناهش این بود که میخواست به کیک ناخنک  بزنه . خیلی عصبانی شدم ، از طرفی هم چون سر ایلیا داد زدم حالم گرفته بود . امیرمحمد گریه گریه ... من ایلیا رو دوست دارم ... عمه جون ایلیا رو تنبیه کن ...   زد توی شکمم ... شکمم درد میکنه ... آه ه ه ه ه ه ......

    موقع بریدن کیک ایلیا بخاطر اینکه مامانش دعواش کرده بود عنق روی مبل نشست و گفت اصلا کیک و نمیبرم . با امیرمحمد  رفتم باهاش حرف زدم که راضی بشه کیک و ببره ولی راضی نشد ... گفتم پس امیرمحمد کیک و ببره . تا چاقو رو دادم دست امیرمحمد ، ایلیا گفت نه خودم میبرم (حس حسادت شدید...)  باز هم هر دو کیک را بریدند . کیک موزی بود . خوشمزه بود . یه تیکه تو دهن امیرمحمد گذاشتم ولی خوشش نیومد ( چون موز دوست نداره ) مزه موز و تشخیص داد و گفت مامانی اصلا خوشمزه نیست ....

     عمه جون خدیجه زحمت کشید و برای پذیرایی سالاد الویه و آش رشته درست کرد ولی امیرمحمد هیچ کدوم و دوست نداشت . ساندویچ نون و پنیر و خیار خورد . به عمه جونش گفت : عمه جون خدیجه گردو نداری با پنیر بخورم  ...  متأسفانه نداشت .

  بعد از پذیرایی بچه ها به بازی با پویان مشغول شدند . پویان و همه بچه ها دو ست دارند و به قول مامانش مهره مار داره .

                پویان - امیرمحمد - ایلیا

ساعت ۸ و نیم رفتیم خونه . الهام جون و عمو حسن ما رو رسوندن . وقتی رسیدیم خونه امیرمحمدبه لباسی که تنش بود اشاره کرد و گفت :  مامانی این لباسمو خیلی دوست دارم . همه به من گفتم چقدر لباست قشنگه . دیگه نمیگم این لباسو دوست ندارم . مامانی دوستم داری من پسر خوبی هستم؟

                            حالا من به این پسرک ناز نازی چی بگم آخه ....

  شب وقتی بابایی اومد به امیرمحمد گفت پسرم تولد بهت خوش گذشت ؟ گفت بابایی ایلیا لگد زد توی شکمم . تنبیهش کن . بهش بگ چرا منو زد ...

 فوری گفتم نه مامان جان ایلیا حواسش نبود نمیخواست شما رو بزنه پاهاش اشتباهی خورد به شکمت . بابایی هم گفته های من و تایید کرد.

بالاخره تولد آقا ایلیا هم اینطوری تمام شد .

ایلیا جون تولدت مبارک پسرم . امیدوارم برای

 امیرمحمد الگوی خوبی باشی ....

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

parsa
17 تیر 91 18:46
با سلام اگر مایل هستید بنر .هدر. لوگو. کارت ویزیت وقالب html برای خود تان با قیمتی مناسب و طراحی حرفه ای داشته باشید حتما به سایت ما یه سری بزنید پشیمتن نمیشوید http://www.lord-graphic.ir
مامان محمد صادق(زهرا)
18 تیر 91 5:41
سلام عزیزم....

وای که چقد این پستت خوندنی و بامزه بود!!!

چه تولدی بود این توللللللد!!!!!!!!!!!!!

چن سال دیگه که بزرگتر شن خندشون میگیره!!!
پسرا همین طورن دیگههه!!!
******************************
تولد ایلیا جونم مبارک...


ممنونم عزیزم

مامان محمد صادق(زهرا)
18 تیر 91 5:50
راستی گلم..... هیچ عکسی واسم وا نمیشه!!!
مامان بردیا
21 تیر 91 20:36
عجب تولد تاریخی همچین منم از این تولدها دارم زیاد تولد خود بردیا از همه دردسرتر چون بقیه بچه ها ازش بزرگترن بهش زور میگنولی بزرگ که میشن همشون خاطرست امیدوارم همیشه خوش باشین


واقعا هم خاطره میشه ....