امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

عشق مامان و بابا

روستای فلورد

1391/5/2 21:43
1,188 بازدید
اشتراک گذاری

 پنجشنبه ۲۹ تیر ،به دعوت دوست بابایی (عمو برزو ) به ویلاشون تو روستای  فلورد از توابع شهرستان سوادکوه رفتیم . جاده خیلی سرسبز و قشنگ بود والبته پرپیچ وخم . امیرمحمد تو ماشین خوابش برده بود .

                

    روستای  فلورد دارای آب و هوای بسیار دلنشینیه ، بطوریکه شب و روزی که ما اونجا بودیم  دارای هوای خنک و البته به نظر من سرد بود .  شب  وقتی که روی بالکن نشسته بودیم ،  مه تمام ساختمونو فرا گرفته بود بطوریکه  قدرت دید را به کمتر از 2 متر کاهش می داد . تصور کنید که چه حالی میده وسط تابستون روی بالکن خونه تو هوای خنک بشینی و  مه دست و صورتتو نوازش کنه  . با اینکه ییلاق خودمون (کتالان ) را خیلی دوست دارم ، ولی از فلورد هم خیلی خوشم آمد .

       

     اولین بار بود که با خانواده عمو برزو برخورد میکردم . خانم بسیار خوش برخورد و دو تا پسر مودب و آقا و تپل مپل ،به نامهای سورنا و ایلیا . متأسفانه از سورنا عکس ندارم . این آقا ایلیاست .

                       

  خانواده بسیار گرمی بودند. خیلی بهمون خوش گذشت . امیرمحمد که در بدو ورود همچنان خواب بود .  با استقبال اهل خانه ، وارد خانه شدیم . سورنا پسر بزرگتر خانواده ۸ساله بود و ایلیا پسر کوچکتر و شیطون و البته باهوش ۵ سالش بود . با وجود سروصدای ما امیرمحمد بیدار نشد ، ولی ایلیا به قدری باهاش ور رفت تا بالاخره بیدارش کرد . ولی امیرمحمد خجالت میکشید اما کم کم با برپاشدن بساط کباب ، یخش وا شد . با ایلیا و سورنا حسابی دوست و همبازی شدند .

 کلی لگوبازی کردند .

                   

           ایلیا درست میکرد ، امیرمحمد خراب میکرد . داد ایلیا رو درآرده بود . ایلیا به امیرمحمد میگفت : جان مادرت دیگه خراب نکن ....

                       

البته کلی هم ماچ و بوسه و دوستی داشتند .

         

روز بعد پسرها با باباها رفتند نزدیک جنگل و رودخونه  و یک خرچنگ و یک مارمولک سبز شکار کردند .

بابایی ،خرچنگ و توی یک بطری گذاشت . 

                            

     اما مارمولک ، روی یک چوب بدون حرکت ایستاده بود . ببینید امیرمحمد و اصلا نمیترسه ... مامانی ببین چه مارمولکی شکار کردیم !!!!   

          

خداوندا ! این پسرک بازیگوش هر جک و جونوری ببینه میخواد باهاش بازی کنه ، بدون هیچ ترسی ...

                             

   بعد از کلی بازی با مارمولک و خرچنگ ، اونها رو آزادشون کردن ولی مارمولک تا وقتی که ما تو بالکن بودیم از ترس جونش اصلا تکون نخورد .

                       

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان همای مسیحا جونی
8 مرداد 91 12:21
به به! چه پسر گلی. چه منظره های قشنگی.
میشه دقیق بگین چه جوری میشه رفت این روستای زیبا ؟ چقدر راهه ؟ با یه نی نی 5 ماهه میشه رفت ؟
یه چیز دیگه...
اگه زحمتی نیست یه سری پیش پسمل ما بیاین
یه کار کوچیک باهاتون داره.


ممنونم عزیزم ...
lمامان بردیا
9 مرداد 91 19:20
همیشه به مسافرت وخوشی.ای جونم مثل بردیا میمونه با هرچی ببینه میخواد بازی کنهچه میشه کرد پسرا کلا شیطون هستن.اون قسمت ساخت وتخریبشون هم خیلی جالب بود


ممنون خانمی ....
مامان هماي مسيحا جوني
9 مرداد 91 22:51
مرسي از راهنماييت خانومي. يه سوال ديگه,, اگه همينجوري بريم اونجا شب جايي واسه موندن هست؟ مثلا ويلايي ياخونه کرايه اي؟ راستي به پسمل من راي دادين؟