بازی با لگو ...
امیرمحمدخان به بازی لگو ( خانه سازی ) علاقه زیادی داره و وقتی مشغول بازی میشه حسابی سرگرم میشه و چیزهای زیادی درست میکنه . بیشتر البته به قول خودش ،آدم آهنی دیجیمونی ...
بهش قول داده بودم یه لگو بزرگ ۲۰۰ تکه براش بخرم تا بتونه بره تو سطلش قایم بشه .
بالاخره یه روز جمعه که عازم کتالان بودیم ، از قضا اسباب بازی فروشی باز بود و ما تونستیم لگو ۲۰۰ تکه البته با انتخاب امیرمحمد خان بخریم .
حالا با بابایی قایم موشک بازی میکنه و میره تو سطل لگو قایم میشه تا بابایی پیداش کنه ...
تو خونه هم حسابی با لگوی جدیدش سرگرم میشه و ساعتها البته در کنار مامانی یا بابایی بازی میکنه .
اینجا با همکاری مامانی یه قلعه بزرگ درست کرد و کلی حیوون گذاشت تو و بیرون قلعه تا استراحت کنند.
اینجا هم گفت: مامانی خسته شدم ... میخوام یک کم استراحت کنم ...
البته ناگفته نماند که موقع بازی کردن سریع در سطل و باز میکنه و تمام لگو ها رو میریزه بیرون ...ولی موقع جمع کردن از مامانی و بابایی کمک میخواد ... مامانی بیا با هم کمک کنیم لگوها رو جمع کنیم . .آخه خسته شدم ... از دست این پسر تنبل ...
روزی که رفته بودیم کتالان، فرنازجون هم برای امیرمحمد یک کتاب با عنوان من که کلاس اولم آورده بود ... تازه فرناز به امیرمحمد گفت میخواهی برات مداد رنگی بخرم ؟ جوابشو داد که من مداد رنگی دارم . مامانیم برام خریده . . هر چی که فرناز میگفت ،امیرمحمد میگفت نه خودم دارم . فرناز هم خیلی براش جالب بود و بهش گفت قربون پسر خاله ام برم که میگه همه چی دارم و هیچی از آدم نمیخواد ...
کتابی که فرناز جون خرید خیلی بزرگ بود . قد کتاب تا گردن امیرمحمد بود . برای من هم جالب بود چون واقعا کتاب به این بزرگی ندیده بود .
فرنازجون به امیرمحمد گفت کتاب و بذار تو کتابخونه اتاقت ؟ امیرمحمد هم جواب داد : این کتاب که خیلی بزرگ تو کتابخونه من جا نمیشه ...
فرنازجون هم در مواقع این چنینی که البته خیلی زیاد هم پیش میاد، یه تکیه کلام در مورد امیرمحمد داره : خدا چقدر این پسر عقل داره ...