امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

عشق مامان و بابا

این روزهای امیرمحمد...

1391/7/7 21:33
717 بازدید
اشتراک گذاری

 امیرمحمد به تولد پریاجون (دختر همسایمون ) دعوت شد . با بابایی رفتیم بیرون . امیرمحمد و بردیم پارک . بعدش هم رفتیم اسباب بازی فروشی تا کادو بخریم . امیرمحمد گفت من خودم  برای پریا کادو انتخاب کنم . و البته تأکید کرد که من خودم هیچی نمیخوام ...  موقع بیرون اومدن از اسباب بازی فروشی فقط یک موبایل و یک کلبه برای خودش انتخاب کرده بود و یک بازی فکری برای پریا ...                      امیرمحمد وقتی کادوتو به پریا دادی بهش چی میگی ؟

 مامانی میگم:  مرغ و خروس و بزک    تولدت مبارک ... 

 

مامانی ببین مثل هندیها شدم ... کرتاهه کورتاهه  کرتاهه کورتاهه

 

     اون عکسی که رو دیوار ، یه نهنگ روی سر امیرمحمد خیلی دوست دارم .بهم آرامش عجیبی میده واسه همین سایز بزرگ بنر چاپ کردیم و زدیم به دیوار اتاقمون . امیرمحمد چه نهنگی اومده رو سرت ! دیدی چقدر بزرگ ؟ آره مامانی خیلی بزرگ،  خیلی دوستش دارم . گفتم : آه خدا خدا ... امیرمحمد گفت:  مامانی به کی گفتی ؟ گفتم چیو ؟  خداخدا رو !!!  به نهنگ گفتم دیگه ...   فوری البته با اخم و البته کمی حسادت جواب داد : نباید به نهنگ بگی فقط باید به من بگی خدا خدا ...

                 

            

امیرمحمد با عینک بابایی ، بابایی شد

    امیرمحمد عروسک بزرگ سگشو گرفته تو دستش و محکم میچرخونه ... بهش میگم نکن مامان جان ، سگ بیچاره گناه داره دردش میاد ... نگام کرد و گفت : مامانی نمیدونی این سگ عروسک . مگه جون داره مگه زنده که دردش بیاد ؟

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مهرنوش مامان مهزیار
8 مهر 91 12:30
الهی پسر باهوش. مامانش واقعا نمی دونی سگ عروسک جون نداره که دردش بیاد
امیر محمد عزیز کلبه ات مبارک


چه عرض کنم ....
مبین فرفری
11 مهر 91 15:39
سلام عزیزم خوبه چیزی نمیخواستی اگه میخواستی چند تا میخریدی؟
چه گاو قشنگی داری نفس


همینو بگو خواهر ....از دست این بچه ها ...
مامان رهام
15 مهر 91 8:28
چه اسباب بازیهای باحال و قشنگی داری...