امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

عشق مامان و بابا

آخر هفته ...

1391/7/14 23:52
853 بازدید
اشتراک گذاری

 پنجشنبه آخر وقت مرخصی گرفتم و زودتر از معمول از اداره زدم بیرون . به بابایی زنگ زدم که با هم بریم مهد کودک دنبال امیرمحمد خان . کلی خوشحال میشه وقتی با هم میریم دنبالش . از شب قبل چند تا حیوون آماده کرد بود که ببره مهدکودک . گفت خانم مربی گفته دخترها عروسک و پسرها حیوون بیارن تا بازی کنیم ... خانم ابراهیمی مدیر داخلی جدید مهدشونو دیدم وقتی  با هم حرف زدیم گفت امیرمحمد کلی مدیر برای خودش امروز همه عروسکها و حیوونها رو از بچه ها گرفت و همه را مرتب کنار هم قرار داد و البته اجازه هم نمیداد کسی دست بزنه فقط حریف یکی از بچه ها نشده بود ...

   نهار رفتیم خونه عزیز . غذاشون مرغ ترش و برنج با ته دیگ سیب زمینی بود . امیرمحمد هم حسابی غذا خورد . به بابابزرگ گیر داد که اسمارتیز میخواد ولی ظهر بود و مغازه ها بسته . کلی براش بهانه آوردیم تا راضی شد یکی دو ساعت دیگه برن خرید . کلی بازی کرد اونم تو کمد دیواری .

                

    تا اینکه دایی جون بهمن اومد . به محض اینکه اومد بهش گفت دایی جون برام سک سک و اسمارتیز میخری ؟  بالاخره راهی خرید شد و بهمن کلی خوراکی براش خرید . تو سک سک هم یه مار دراز و قشنگ بود که کلی عزیز و آقا جون و با اون مار ترسوندو بهشون نیش زد. خودش هم کلی خندید ...

                     

   قرار بود یک هفته بریم مسافرت استان کردستان و شهر  بانه . هم تفریح ، هم خرید . ولی به علت نوسان شدید قیمتها پشیمون شدیم . امیرمحمد کلی خوشحال بود که میریم تهران و دخترخاله هاش فرناز و فرنوش و میبینه ولی خوب قسمت نشد ... اون شب هم قرار بود خاله جون فهیمه و عمو همت بیان قائمشهر ... عروسی دعوت داشتن ... وقتی از خونه عزیز رفتیم خونه، امیرمحمد منتظر خاله جونش بود ولی نیومدن که نیومدن ... دیر رسیدن و رفتند عروسی ... پسرکم خیلی بهانشونو گرفت تا خوابید ...

   ساعت ۵ و نیم صبح بیدار شد . به محض اینکه چشمشو باز کرد گفت : مهمونها اومدن؟  گفتم کی ؟ عمو همت خاله جون فهیمه دیگه  ... قربونش بره مامان ...  بابایی هم بیدار شد ... ساعت ۶ و نیم صبح رفتیم خونه عزیز... امیرمحمد همه را بیدار کرد . خیلی از دیدن خاله جون و عمو همت ذوق کرد . خاله جون هم دو تا شلوارک بن تن براش خریده بود که خیلی خوشش اومد . امیتیس هم بود . دو سه ساعتی با هم بودیم بعد برگشتیم خونه ،چون اونها میخواستن برن فیروزکوه ...

   به محض اینکه رفتیم خونه امیرمحمد شلوارکی که خاله جون براش خریده بود و پوشید .  سطل لگو شو آورد و خالی کرد. گفت مامانی میخوام طبل بزنم و شعر بخونم ...   بارون بارون بارون هی ... دست تو بده  دستم چشم انتظارم هی ... گل باغمی تو ... چشم و چراغمی تو ...

             

   قبل از شام لباسی که عمه جون خدیجه براش خریده بود و تنش کردم . کلی ژست گرفت و ازم خواست که عکس بگیرم .

              

مامانی حالا مثلا ورزشکار شدم ...

                

حالا این  مار سمی و میذارم دور گردنم نیشم بزنه اصلا هم نمیترسم !!!!

                  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)