امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

عشق مامان و بابا

تهـدیدو تنبیـه ...

1391/7/14 23:58
810 بازدید
اشتراک گذاری

  این روزها امیرمحمد خیلی لجباز و تنبل شده . اگر کاری برخلاف میلش انجام بدیم حرف بد میزنه ... مامانی دیوانه ... مامانی بی تربیت ... هر چی هم که اخم و تخم میکینیم فایده نداره که هیچ ، تازه به آقا بر میخوره ... بابایی من مامانیو دوست ندارم منو دعوا میکنه ...  تو مهد و کلاس زبان هم بچه ها رو کتک میزنه ... تو خونه هم همین ... یک دفعه بدون دلیل لگد میزنه ... میگه مثلا داریم بازی میکنیم ... دلیلش برای کتک زدن دوستهاشم اینه که میگه خوب دوسشون ندارم .. میزنمشون دیگه  ... 

  بهش گفتم امیرمحمد اگه حرف بد بزنی صدات مثل صدای خور خور میشه ...  حالا هر وقت که حرف بد میزنه وقتی با ناراحتی نگاش میکنم از ترس خورخور، فوری با دستش روی زبونشو پاک میکنه و  میگه حرف بد و ریختم بیرون.  مامانی دیگه حرف بد نمیزنم من نبودم که ، شیطون بود ...

  باید یه فکری هم برای تنبلیش میکردم . جمعه قبل از شام گفتم: امیرمحمد لگوهاتو جمع کن تا شام بخوریم ... گفت مامانی من خسته ام شما  جمع کن... گفتم نه خودت باید جمع کنی ... باز هم جواب داد نه من جمع نمیکنم بابایی جمع کنه  ... بابایی در حالی که مشغول تمیزکردن تفنگش بود گفت نه من جمع نمیکنم هر کی باید کار خودشو انجام بده . مگه من تفنگمو میدم که شما تمیز کنی ؟ امیرمحمد دوباره  جواب داد من هم خسته ام جمع نمیکنم .. من هم گفتم اگر جمع نکنی از شام خبری نیست ..

                  

         زد زیر گریه و شروع کرد به داد و قال . من شام میخوام شام شام... گرسنه ام ... بابایی باهاش صحبت کرد امیرمحمد باید کارهاتو خودت انجام بدی . مامانی خسته میشه ما باید بهش کمک کنیم ... اگه همه کارهارو خودش انجام بده زود پیر میشه دیگه نمیتونه برای ما غذا درست کنه ... امیرمحمد با قیافه اخمو و البته حق به جانب  گفت : خوب اگه مامانی نمیتونه شما از بیرون برای ما غذا بخر ...بابایی گفت غذای بیرون که خوشمزه نیست یادت همبرگر خوردی تند بود پیتزا خوردی تند بود دهنت سوخت گفتی آه آه دهنم میسوزه ،ولی مامانی تو خونه برات همبرگر درست کرد پیتزا درست کرد خیلی خوشمزه بود ... گفت خوب به مادرجون میگم برام درست کنه . بابایی بهش گفت مادرجون که بلد نیست پیتزا و همبرگر درست کنه فقط مامانی بلد ...

  یه کمی فکر کرد و گفت پس شما کمک کن با هم جمع کنیم . به من هم گفت مامانی چشماتو ببند وقتی بهت گفتیم باز کن که غافلگیر بشی  ...  با همکاری بابایی لگوهاشو جمع کرد .

 بعد از خوردن شام هم به بابایی گفت من به شما کمک میکنه ظرفها رو جمع کنیم که مامانی از دست ما پیر نشه   ...  

 مامانی منو دوستم داری ؟ خودت چی فکر میکنی آقای امیرمحمدخان باید دوستت داشته باشم  ؟ آره میدونم دوستم داری ...من هم خیلی دوستت دارم مامانی ناز و خوشگل منی .. هلاکتم ... میمیرم برات ... اسیرتم ... دیوونتم ... حالا اخمهاتو باز کن ... بخند بخند آفرین مامانی خوب و مهربونم ...

(چیزهایی که خودم بهش میگم و بهم تحویل میده!! ) 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مهرنوش مامان مهزیار
16 مهر 91 11:23
عزیزم خوشحالم که تهدید و تنبیه جواب داده. ولی جالب آخه مهزیار هم اصلا دوست نداره من پیر بشم و دوست داره همیشه جوان بونم و البته لاغر. چون معتقد اگه چاق باشم پیر هم میشم نازه میگه نوشابه نخور که عادت کنی و من مجبور باشم مثل عمه هام بگم نوشابه نخور نمک نخور و از این حرفا
مامان محمد صادق(زهرا)
18 مهر 91 9:42
خیلی بامزززه بود! من هنوز توو اون شرایط گرفتار نشدم... حالا مونده محمد صادق به اون سن برسه! پ منم باید خودم و آماده کنم!