امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

عشق مامان و بابا

عید قربان و شروع اسباب کشی

1391/8/10 19:06
737 بازدید
اشتراک گذاری

مبارک باد عید قربان، نماد بزرگ ترین جشن رهایى انسان از وسوسه هاى ابلیس.

   تبیان زنجان

    از چندروز قبل از عید به شدت مشغول جمع کردن وسایل خانه بودم . عید قربان امسال متفاوت از سالهای قبل بود . امیرمحمد خان سحرخیز  روز عید قربان زودتر از روزهای دیگه از خواب بیدار شد. سوئی شرت جدید انگری بردز که براش خریده بودم و تنش پوشیدم و به همراه عروسکهای گاو و انگری بردز  راهی منزل عمه جون خدیجه شدیم .  بابایی چند روز قبل از عید قربان یه تصادف کوچولو کرده بود اونم اینطوری که موقع پارک ماشین ،جوی آب و ندید و با دو تا چرخ راست افتاد تو جوی آب ، ماشین نداشتیم چون تعمیرگاه بود . اینجا امیرمحمد از دست امیرآقا ( شوهر عمه جون مهناز) ناراحت که چرا امیرآقا ما رو با ماشین خودش نبرد خونه عمه جون ؟؟؟

                    

    مادرجون و بابابزرگ و بقیه اعضای خانواده پدری امیرمحمد البته به اتفاق آقای گوسفند قبل از ما رفته بودند . گوسفند را در آنجا کشته و حسابی کباب خوری کردیم . ایلیا و امیرمحمد هم حسابی بازی کردند و کباب خوردند . موقع رفتن امیرمحمد با اجازه از ایلیا یه عروسک بز از وسایل ایلیا با خودش آورد .

              

    برای نهار به به عشق دیدن امیتیس و فرناز و فرنوش به خونه عزیز و آقاجون رفتیم . خاله جون فهیمه باز هم مثل همیشه برای امیرمحمد کادو خرید . این دفعه دو تا بیسیم  انگری بردز به رنگهای زرد و قرمز که البته امیرمحمد قرمزو به امیتیس داد. من هم برای امیتیس جون یک عروسک انگری بردز ، کاملا به رنگ و شکل عروسک امیرمحمد خریده بودم . به محض اینکه به خونه عزیز رسیدیم امیرمحمد جو گیر شد و  بزی که به امانت از ایلیا گرفته بود و به امیتیس نشون داد و گفت این بز و برات کادو آوردم . سوال

   امیرمحمد و فرناز با تبلت فرناز بازی انگری بردز انجام دادند و جالب این که امیرمحمد میترسید . بعد از نهار به اتفاق فرناز به خونه رفتیم تا بقیه وسایلو جمع کنم . چون امیتیس تنها میموند فرنوش جون با ما نیومد.

   امیرمحمد معمولا  وقتی میره دستشویی میگه در و ببندین و مدت زیادی تو دستشویی میمونه ..اون روز بابودن فرناز فوری به من گفت مامانی فرناز جون بیاد از دستشویی منو ببره ... قهقهه 

                     بیچاره فرناز شانس نداره ،  نیشخند خالش فداش بشه الهی ...  چشمک

غروب روز عید قربان( 5 آبان 1391 شمسی و 10 ذی الحجه1433 قمری) به همراه بابایی و امیرمحمد و فرنازجون،  آیینه و قرآن به منزل جدید بردیم تا شروع خوب وپربرکتی در زندگی سه نفرمان باشد   .

خوشا «ذی‌الحجه» روز عید قربان
شروع داستان عشق و ایمان

 فرنوش جون و خاله جون فهیمه هم به ما ملحق شدند . بعد همگی با یک کیک خوشمزه به مناسبت شیرینی منزل جدید برای شام به خونه آقاجون رفتیم . 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مهرنوش مامان مهزیار
30 آبان 91 9:59
سلام عزیزم عیدتون مبارک . به سلامتی منزل نو مبارک منتظر عکس های خوشگل از خونه ی گرم و صمیمتون هستم.


ممنونم ...
مامان بردیا
30 آبان 91 13:12
منزل نو مبارک عزیزم همیشه خوب وخوش باشید امیدوارم روزهای خوبی رو همه با هم در منزل نو بکذرونین واز در کنار هم بودن لذت وافی ببریبن


ممنونم عزیزم .. من و امیرمحمد هم بهترینها رو برای شما و بردیا آرزومندیم ...
زهرا (✿◠‿◠)
1 آذر 91 12:43
کوشی پ؟
اثاث کشی تموم نشد؟


به زودی میام ....