امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

عشق مامان و بابا

یک جمعه خوب با آمیتیس جون ...

1392/2/28 20:19
1,079 بازدید
اشتراک گذاری

 غروب پنجشنبه دستم بند بود. امیرمحمد صدام کرد و گفت مامانی خاله جون فهیمه تلفن زد گفت از تهران اومدن خونه عزیز هستن . برای من هم یه چیزهایی خریده . گفت ما هم بریم خونه عزیز... مامانی میریم پیش خاله جون ؟  گفتم پسرم حالا بذار کارم تموم شه تا ببینم چی میشه ...اون شب علیرغم اصرار زیاد امیرمحمد نرفتیم چون بعدازظهر نخوابیده بود و میدونستم که شب خیلی زود خسته میشه .

 جمعه از صبح زود برای دیدن آمیتیس و خاله جون فهیمه  به خونه عزیز رفتیم . با امیرمحمد از سوپر سر کوچه کلی خوراکی خریدیم . وقتی وارد سوپر شدیم  دنبال امیرمحمد راه افتادم به من گفت مامانی شما دنبالم نیا بذار خودم ببینم چه چیزهایی میخوام . بهش گفتم فقط حواست باشه که چه چیزهایی انتخاب میکنی!!!  با بیحوصلگی گفت باشه باشه چقدر میگی ....

 از همه خوراکیهایی که انتخاب میکرد دوتادوتا میگرفت و میگفت یکی برای خودم یکی هم برای امیتیس ...

 یک پفک نمکی مینو گرفت وقتی با اخم نگاهش کردم گفت مامانی این برای دایی جون فرهاد ... برای فرناز و فرنوش هم یه چیزی انتخاب کنم؟  گفتم آخه فرناز و فرنوش که نیومدن ... گفت خوب میدم خاله جون براشون ببره تهران ...

با سه تا پلاستیک خوراکی پیاده به سمت خونه بابابزرگ رفتیم ...

  امتیس خواب بود . به محض اینکه صدای امیرمحمد و شنید بیدار شد . فرهاد بهش گفت قایم شو امیرمحمد پیدات نکنه ولی دختر قشنگم به اندازه امیرمحمد دوست داشت که دوستشو ببینه گفت نه میخوام برم پیش امیرمحمد ...

    بالاخره دو تا وروجک همدیگه رو دیدن . حسابی بازی کردند . تو حیاط هم با فرهاد آب بازی کردند و البته هردو حسابی خیس شدند . خدا را شکر دیگه با هم جنگ و جدل ندارن . امیرمحمد در حدی مشغول بازی بود که وقتی بابایی زنگ زد که امیرمحمد با عمه هاش به دریا بره قبول نکرد و گفت میخواد پیش آمیتیس بمونه .

   خاله جون فهیمه برای امیرمحمد دوتا تیشرت و شلوارک با یک مسواک تایمردارخرید که امیرمحمد و حسابی خوشحال کرد . بعد از نهار با آمیتیس به خونه خودمون رفتیم . آمیتیس و امیرمحمد حسابی خوشحال بودند .

  تو اتاق امیرمحمد کلی خاله بازی کردن . بیشتر لباسهای امیرمحمد و از تو کمد و کشو درآوردن و تو تخت و کیسه اسباب بازی ریختند و گفتند که دارن برای بچه هاشون (اسباب بازیهاشون )لباس انتخاب میکنند .

                   

این هم یک گوشه از اتاق !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

                 

امیرمحمد شدیدا درگیر بازی و ولو کردن لباسهاش بود ........

              

   برای اینکه از اون فضا خارجشون کنم گفتم بچه ها به من کمک کنید تا کیک درست کنم .  مواد کیک و با همکاری بچه ها آماده کردم . کیک و شربت براشون ریختم که بخورن . امیرمحمد شربتشو خورد ولی آمیتس که الهی عمه فداش بشه گفت : عمه چایی نداری من چایی میخوام ... قربونت برم ...  فوری براش چای درست کردم .

   با هم برنامه کودک دیدیم .  چند تا از کتابهای می می نی هم براشون خوندم . آمیتیس حدودا تا ساعت ۷ غروب پیش ما بود تا باباییش اومد دنبالش و رفت . روز خیلی خوبی بود . به پسرک من هم حسابی خوش گذشت .

بعد از رفتن آمیتیس جون ،  امیرمحمد با بابایی مشغول بازی شد .

این هم یک پسر به قول خودش میمون درختی که به پای بابایی که مثلا شاخه درخت ، آویزون شده .

                      

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

ارغوان
29 اردیبهشت 92 16:53
چه پلنگ کوچولوی بانمکی
الهام
30 اردیبهشت 92 15:43
چه کارایی داره این بچه!! میمون درختی!!
مامان فهیمه-مامانِ علی سینا
1 خرداد 92 10:41
سلام و احترام و سپاس بی نهایت
بعد از مدتها سری به دنیای وبلاگ ها زدم و کلی از دیدن پیام شما خوشحال شدم ایشاأالله که سالیان سال در کنار همسر و فرزند دردادنه اتان شاد و خوشحال و سلامت باشید و ما رو هم دعا کنیید

با زهم ممنون
فهیمه


ممنونم عزیزم .......
الهام
5 خرداد 92 12:04
سلام آپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپم