یه پنجشنبه توپ با دایی جون مهندس برای امیرمحمد خان
دایی جون مهندس به امیرمحمد قول داده بود در ایام عید هر روز غروب ببردش پارک ولی بخاطر مشکلی که برای پاش پیش اومد و بستری شدن در بیمارستان حتی یک روز هم نتونست با امیرمحمد بیرون بره .
پنجشنبه ظهر فرهاد به من زنگ زد که اومده قائمشهر و میخواد امیرمحمد و از مهد بگیره و باهم برن بیرون و تفریح کنن . من اداره بودم . بابایی هم اون روز کار داشت و قرار بود آقای بزرگی امیرمحمد و به خونه مادرجون ببره . زنگ زدم مهدکودک ولی چون پنجشنبه بود بچه ها زودتر رفته بودند . فرهاد رفت در خونه مادرجون و منتظر امیرمحمد شد . زنگ زدم به مادرجون تا بهش بگم فرهاد میره دنبال بچه. ولی مادرجون ، شاکی البته با خنده گفت که ما بچه به کسی نمیدیم .دلمون برای بچه تنگ شده. ( مادرجون اگه هر روز هم امیرمحمد و بابایی و ببینه میگه یک ماه که شما رو ندیدم )
من هم با خنده گفتم خوب بسپر به امیرمحمد اگه دوست داشت بمونه اگه دوست داشت با فرهاد بره .
امیرمحمد هم روسفیدمون کرد و با دایی جون مهندس همراه شد .
طبق تعاریفی که امیرمحمد و فرهاد برام کردن بقیه رو مینویسم .
اول با هم به کارگاه دایی جون بهمن رفتند .(عکس زیر امیرمحمد و دایی جون بهمن ساعات اولیه سال 93 ، منزل عزیز )
امیرمحمد با وسایل کار دایی جون البته با احتیاط بازی کرد .
یه پرنده مینا هم تو کارگاه بود که حسابی نظر امیرمحمد و جلب کرده بود .
بعد از کارگاه سه تایی رفتند رستوران شایان و مهمون دایی جون بهمن چلو کبابی به بدن زدند .
بعد از نهار امیرمحمد و فرهاد به پارک رفتند و امیرمحمد تا میتونست بازی کرد . ترامبولین هم سوار شد و کلی کیف کرد .
ساعت سه بهشون زنگ زدم که کجایید ؟ فرهاد گفت که تو پارک هستن . با امیرمحمد صحبت کردم. گفت مامانی چرا میگی زود بیایین ؟ اینجا خیلی خوب هوا هم اصلا سرد نیست . میخوام بازی کنم . حدود ساعت 4 با چند تا بستنی و طبق معمول چندتا پفیلا کره ای به خونه اومدن .امیرمحمد گفت: مامانی برای شما بستنی کاکائویی که دوست داری خریدیم . خودم خوردم هوا اصلا سرد نیست . اشکال نداره بستنی بخوریم مریض نمیشیم .
قربونش برم صورتش گل انداخته بود و معلوم بود که خیلی بهش خوش گذشته .
فرهاد بهش گفت : دایی جون استراحت کن ساعت 7 میام دنبالت با هم بریم پارک جادویی .
بعد از شستن دست و روی امیرمحمد خوابوندمش تا غروب با انرژی بره پارک . فرهاد حدود ساعت 8 اومد دنبال امیرمحمد و این دفعه به پارک جادویی رفتند .
امیرمحمد اونجا هم حسابی بازی کرد و بهش خوش گذشت . حدود ساعت 10 شب با یک عروسک مرد عنکبوتی و تیر و کمان بن تن به خونه برگشت . سوار همه دستگاهها شد . حتی دستگاههایی که برای بچه های کوچکتر از خودش بود . داداش کوچیک منو حسابی سر کیسه کرد .
برادر عزیزم فرهاد جان :
خدایا ! بجز خودت به دیگری واگذارش نکن!
تویی پروردگار او! پس قرارده بی نیازی درنفسش !
یقین دردلش! اخلاص درکردارش! روشنی دردیده اش!