امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

عشق مامان و بابا

یه پنجشنبه توپ با دایی جون مهندس برای امیرمحمد خان

1393/1/22 22:56
1,213 بازدید
اشتراک گذاری

امیرمحمد و دایی جون مهندس - نوروز 93

     دایی جون مهندس به امیرمحمد قول داده بود در ایام عید هر روز غروب ببردش پارک ولی بخاطر مشکلی که برای پاش پیش اومد و بستری شدن در بیمارستان حتی یک روز هم نتونست با امیرمحمد بیرون بره .

   پنجشنبه ظهر فرهاد به من زنگ زد که اومده قائمشهر و میخواد امیرمحمد و از مهد بگیره و باهم برن بیرون و تفریح کنن . من اداره بودم . بابایی هم اون روز کار داشت و قرار بود آقای بزرگی امیرمحمد و به خونه مادرجون ببره . زنگ زدم مهدکودک ولی چون پنجشنبه بود بچه ها زودتر رفته بودند . فرهاد رفت در خونه مادرجون و منتظر امیرمحمد شد .  زنگ زدم به مادرجون تا بهش بگم فرهاد میره دنبال بچه.  ولی مادرجون ، شاکی البته با خنده گفت که ما بچه به کسی نمیدیم .دلمون برای بچه تنگ شده. ( مادرجون اگه هر روز هم امیرمحمد و بابایی و ببینه میگه یک ماه که شما رو ندیدمخیال باطل

من هم با خنده گفتم خوب بسپر به امیرمحمد اگه دوست داشت بمونه اگه دوست داشت با فرهاد بره . چشمک

امیرمحمد هم روسفیدمون کرد و با دایی جون مهندس همراه شد . قهقهه

طبق تعاریفی که امیرمحمد و فرهاد برام کردن بقیه رو مینویسم .

اول با هم به کارگاه دایی جون بهمن رفتند .(عکس زیر امیرمحمد و دایی جون بهمن ساعات اولیه سال 93 ، منزل عزیز )

دایی جون بهمن و امیرمحمد در نوروز 93

امیرمحمد با وسایل کار دایی جون البته با احتیاط بازی کرد .

امیرمحمد در کارگاه

یه پرنده مینا هم تو کارگاه بود که حسابی نظر امیرمحمد و جلب کرده بود .

امیرمحمد در کارگاه

   بعد از کارگاه سه تایی رفتند رستوران شایان و مهمون دایی جون بهمن چلو کبابی به بدن زدند .نیشخند

بعد از نهار امیرمحمد و فرهاد به پارک رفتند و امیرمحمد تا میتونست بازی کرد . ترامبولین هم سوار شد و کلی کیف کرد . 

امیرمحمد در پارک شهر

  ساعت سه بهشون زنگ زدم که کجایید ؟ فرهاد گفت که تو پارک هستن . با امیرمحمد صحبت کردم. گفت مامانی چرا میگی زود بیایین ؟ اینجا خیلی خوب هوا هم اصلا سرد نیست . میخوام بازی کنم . حدود ساعت 4 با چند تا بستنی و طبق معمول چندتا پفیلا کره ای به خونه اومدن .امیرمحمد گفت: مامانی برای شما بستنی کاکائویی که دوست داری خریدیم . خودم خوردم هوا اصلا سرد نیست . اشکال نداره بستنی بخوریم مریض نمیشیم .  زبان

قربونش برم صورتش گل انداخته بود و معلوم بود که خیلی بهش خوش گذشته .قلب

فرهاد بهش گفت : دایی جون استراحت کن ساعت 7 میام دنبالت با هم بریم پارک جادویی .

بعد از شستن دست و روی امیرمحمد خوابوندمش تا غروب با انرژی بره پارک . فرهاد حدود ساعت 8 اومد دنبال امیرمحمد و این دفعه به پارک جادویی رفتند .

اامیرمحمد در پارک جادویی

  امیرمحمد اونجا هم حسابی بازی کرد و بهش خوش گذشت . حدود ساعت 10 شب با یک عروسک مرد عنکبوتی و تیر و کمان بن تن به خونه برگشت . سوار همه دستگاهها شد . حتی دستگاههایی که برای بچه های  کوچکتر از خودش بود . داداش کوچیک منو حسابی سر کیسه کرد . قهقهه

امیرمحمد در پارک جادویی

 

برادر عزیزم فرهاد جان :

امروز برایت اینگونه دعا کردم!

خدایا ! بجز خودت به دیگری واگذارش نکن!

تویی پروردگار او! پس قرارده بی نیازی درنفسش !

یقین دردلش! اخلاص درکردارش! روشنی دردیده اش!

بصیرت درقلبش ! و روزى پربرکت در زندگیش

الهی آمین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مبین فرفری
23 فروردین 93 13:27
دایی خوشتیب بابا مواظب خودت باش چند سالی نمیگذره که یه با بلا سر پات اورده بودی امیر محمد جان همیشه در گردش عزیز خاله دوست دارم ممنونم عزیزم ... میگم چه خوب یادتون ... فرهاد چند سال پیش هم پاش شکسته بود ... ما هم شما و مبین جون و دوست داریم ...
الهام(مامان اميرحسين)
23 فروردین 93 18:58
چه دايي خوبي داري پسرم؟؟ كاش منم از اين داييها داشتم! پسرم طفلك كه اصلا دايي نداره كه بخواد خوب يا بد باشه! منم كه دارم اينجور! دایی جون فرهاد توپ توپ .... خوبه که آدم دایی داشته باشه ........اگه نداری هم خوب کاریش نمیشه کرد ....
مهرنوش مامان مهزیار
24 فروردین 93 7:42
همیشه به گشت گل پسر. دست دایی جون درد نکنه که حسابی امیر محمد خوشحال کرده. انشاا... به تمام آرزوهای قشنگش برسه. ممنونم مهرنوش جون . انشاءالله همه جوونها به آرزوهاشون برسن ........
حامده(مامان امیرمحمد)
29 فروردین 93 11:54
همیشه به گردش خاله جون بهت خوش گذشته باشه مامانی روز مادررابه شما مادر مهربون تبریک میگم ممنونم عزیزم . به شما هم مبارک باشه .
مامان آرتا و آرتین
31 فروردین 93 18:18
این گل پسری چقد عزیزه که این همه دایی ها بهش می رسن و دوستش دارن