سیزده بدر 93
امیدوارم با سیزده بدر غمها ازدلهابیرون و بارفتن به دامان طبیعت ،
چون شکوفه های بهاری دلهایتان شاد و غنچه های امید برای آغازسالی نو شکوفا شود ...
امسال هم مثل سال گذشته سیزده بدر به همراه خانواده بابایی راهی فرح آباد ساری شدیم . ساعت 10 از خونه خارج شدیم (امیرمحمد خان خواب تشریف داشتن ) . هوا علیرغم اینکه آفتابی بود ولی سوز عجیبی داشت . مادرجون و پرهام با ما بودند . بقیه قبل از مابه دریا رسیده و اتراق کرده بودند .
امیرمحمد تو ماشین این طوری بود.خیلی جدی و بد اخلاق . اصلا هم با مادرجون و پرهام صحبت نکرد . به من چسبیده بود و میگفت که دلش درد میکنه .
به محض رسیدن با دیدن ایلیا و پویان شنگول شد و راه افتاد و سرما و دل دردش هم کلا یادش رفت .
بعد از خوردن صبحانه مشغول بازی شدند . توپ بازی ، شن بازی و بدو بدو کنار ساحل .
امیرمحمد با یه دختر خانمی به نام الناز که 6 سالش بود دوست شد و با هم مشغول شن بازی شدند . موقع بازی الناز گفت داداشم داره با توپ بازی میکنه . بعد چند دقیقه امیرمحمد در جواب الناز گفت اون پسری که بلوز آبی داره هم داداش منه اسمش ایلیاست . داره با پویان توپ بازی میکنه .
برای نهار هم کباب خوری داشتیم . به ایلیا و امیرمحمد قبل از رسیدن غذا به سفره حسابی کباب دادم و خوب هم خوردند .
بعد از نهار کنار ساحل با امیرمحمد به جنگ موجهای دریا رفتیم ولی ما برنده شدیم چون اجازه ندادیم کفشهامون خیس بشن . یه آقا پسر باذوق با ماسه های کنار ساحل یه عکسی از عباس معصومی که بابا پنجعلی در سریال پایتخت همش اسمشو میاورد درست کرد که شدیدا مورد توجه همگان قرار گرفته بود .
غروب هوا سرد شده بود و باد شدیدی هم در حال وزیدن بود . با امیرمحمد و آقا ایلیا سبزه هامونو و به همراه آرزوهامون به دریای خزر انداختیم . بعد وسایلمون و جمع کردیم و به همراه بقیه از کنار دریا دور شده و به یک مجتمع تفریحی در جاده فرح آباد رفتیم . موقع رفتن امیرمحمد دوست داشت که ایلیا تو ماشین ما باشه ولی ایلیا نیومد . امیرمحمد هم زد زیر گریه. براش توصیح دادم که ایلیا میخواد کنار پویان باشه نباید بهش اصرار کنی . با گریه بهم جواب داد میدونم ایلیا منو دوست نداره ، میدونم اگه بهش بگی هم نمیاد تو ماشین ما ولی من دوسش دارم . دوست دارم بیاد تو ماشین ما . قربون پسر با احساسم از ایلیا خواهش کردم که بیاد تو ماشین ما . با اومدن ایلیا امیرمحمد هم حسابی شاد شد . با رسیدن به مجتمع دوباره بساط خوراکیها پهن شد . آش رشته مخصوص عمه جون خدیجه حسابی حالمونو دگرگون کرد . بعد هم کاهو و سرکه خوردیم .
بچه ها هم به همراه بابایی قایق سواری کردند . بعد از قایق سواری ایلیا بدو بدو و امیرمحمد هم با گریه دنبالش . چون ایلیا منتظر امیرمحمد نشد و بدو بدو کرد اشک پسرمو درآورد . نمیدونم والا با این همه نامهربونی که ایلیا در حقش میکنه باز هم پسرک من همش دنبال دنبالش . خدا هر دوشونو حفظ کنه ...
قبل از تاریک شدن هوا به سمت خونه حرکت کردیم . همه رفتیم خونه مادرجون. بعد از خوردن چای ،
نخود نخود هر که رود خانه خود ....
پسرکم : نمی دانم در دل چه آرزویی داری !
اما برای رسیدن به آرزوهایت دستانم را به سمت آسمان بلند نموده
و سبزه ی دلم را به نیت تو و آرزوهایت گره زدم !
سیزده بدرت بارانی و روز برآورده شدن آرزوهایت باد !