امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

عشق مامان و بابا

آخر هفته با فرنوش جون

1393/1/29 22:35
718 بازدید
اشتراک گذاری

   بابابزرگ چند روزی بود که به علت مشکل قلبی در بیمارستان بخش ccu بستری بود . خوشبختانه 5شنبه مرخص شد. خاله جون فهیمه و فرنوش جون برای دیدن بابابزرگ به قائمشهر اومدن . ما پنجشنبه نهار خونه مادرجون بودیم . نهار به مناسبت روز مادر بود . عمه جون خدیجه نهار درست کرد و همگی اونجا جمع شدیم . بعد از نهار با بابایی و امیرمحمد رفتیم خونه عزیز به دیدن بابابزرگ . امیرمحمد خودش و به خواب زد . خیلی خجالتی شده بود . اصلا بغل فرنوش و خاله جون نمیرفت . خیال باطل کم کم یخش وا شد و شیطنتش با فرنوش شروع شد .

غروب همگی رفتیم بیرون خرید . نزدیک مرکز خرید یالیت امیرمحمد گفت که غذا میخواد . امیرمحمد و بابایی رفتند که کباب بخورن ولی بعد از برگشتشون متوجه شدیم که کله پاچه خوردند . زبان

 شام خونه عزیز بودیم . دیروقت رفتیم خونه . فرنوش به درخواست امیرمحمد اومد خونه ما . شب با هم خوابیدند . صبح جمعه ساعت 8 با ساعت بیداری امیرمحمد از خوب بیدار شدم . صبحانه حاضر کردم و به مناسبت  روز مادر کیک پرتقالی برای عزیز درست کردم . چون عزیز هم مشکل قند داره و هم چربی کیک و تزئین نکردم . 

کیک پرتقالی

  وقتی فرنوش بیدار شد ، ما صبحانمون و تموم کرده بودیم . امیرمحمد به فرنوش گفت دیر از خواب بیدار شدی همه چی تموم شد هیچی نداریم صبحانه بخوری نیشخند

  من و بابایی مشغول گردو شکستن شدیم . امیرمحمد و فرنوش هم مشغول بازی شدند . فرنوش جون که قربونش برم حسابی با امیرمحمد بازی کرد در حدی که بابایی گفت فرنوش تو خسته نشدی اینقدر با این بچه بازی کردی؟ تعجب

 ظهر حاضر شدیم  که بریم خونه عزیز . قبل از رفتن امیرمحمد تو مود عکس بود هی ژست میگرفت که من ازش عکس بگیرم .

امیرمحمد کمانگیر

 امیرمحمد و فرنوش جلوی آینه ژستهای خنده دار میگرفتند و غش غش میخندیدند و من هم ازشون عکس میگرفتم . ( فرنوش ازم خواست که عکسهاشونو تو وبلاگ نذارم آخه ژستهاشون آخر خنده بود . )

امیرمحمد تیرانداز

   وقتی رفتیم خونه عزیز ، خونه نبودند . بابایی و امیرمحمد تو حیاط بادکنک بازی کردند . وقتی بابابزرگ و عزیز و خاله جون اومدند براشون فشفشه روشن کردیم امیرمحمد هم هول شد و بجای اینکه بگه روزتون مبارک به خاله جون گفت تولدتون مبارک . بعد هم به عزیز و خاله جون کادو  دادیم . ( کاغذ کادومون باب اسفنجی بود)  قلب

  بعد از خوردن نهار و خوردن هندوانه خوشمزه ای که بابابزرگ خریده بود کمی استراحت کردیم . برای امیرمحمد وسط هندوانه را گذاشتم . شیرین و قرمز و آبدار بود . امیرمحمد گفت مامانی خیلی دوست دارم . شما همیشه به فکر من هستی! با شنیدن این جمله غش کردم ...قهقهه  

  بعد از خوردن کیک پرتقالی ( خیلی بخور بخور داشتیم ) ، فرنوش و خاله جون و به ترمینال رسوندیم تا راهی تهران بشن. موقع رفتنشون امیرمحمد بغض کرده بود دلش میخواست که همراه فرنوش بره تهران ولی خوب چاره ای جز جدایی نبود .گریه   با بابایی و امیرمحمد رفتیم خونه مادرجون کمی نشستیم بعد رفتیم پارک . به مناسبت میلاد حضرت فاطمه تو پارک جشن کوثر برپا شده بود . امیرمحمد تو پارک بازی کرد و ترامبولین هم سوار شد . خیلی خیلی بهش خوش گذشت .

امیرمحمد روی ترامبولین

بعد از خوردن یه بستنی حسابی راهی خونه شدیم .

فرنوش جونم بخاطر اوقات خوبی که برای پسرکم رقم زدی ازت ممنونم ... عاشقتم زیاد زیاد ....

این روزها حس میکنم جایی را تنگ کرده ام


جایی در قلب تو برای آمدن دیگری !

 

پسندها (1)

نظرات (2)

الهام(مامان اميرحسين)
31 فروردین 93 0:29
مادر یعنی به تعداد همه روزهای گذشته تو، صبوری... مادر یعنی به تعداد همه روزهای اینده تو، دلواپسی... مادر یعنی به تعداد آرامش همه خوابهای کودکانه تو، بیداری... مادر یعنی بهانه بوسیدن خستگی دستهایی که عمری به پای بالیدن تو چروک شد... مادر یعنی بهانه در آغوش کشیدن زنی که نوازشگر همه سالهای دلتنگی تو بود... مادر یعنی باز هم بهانه مادر گرفتن...!!! روزت مبارک
مامان آرتا و آرتین
31 فروردین 93 18:21
امیر محمد جون امیدوارم همه ی لحظه های کودکیت شاد شاد و پر از بازی و تفریح باشه