امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

عشق مامان و بابا

ساری و دریا

1393/3/12 22:53
653 بازدید
اشتراک گذاری

       جمعه 9 خرداد آزمون کارشناسی ارشد داشتم . محل برگزاری آزمون دانشکده فنی و مهندسی ساری در جاده دریا بود . به پیشنهاد بابایی از اونجایی که امیرمحمد دوست داشت یه شب خونه عمه جون مهنار بخوابه پنجشنبه عصر راهی خونه عمه جون مهناز شدیم تا من صبح جمعه راحت تر به محل برگزاری آزمون برم .  قبل از رفتن به ساری امیرمحمد یک کمی تب داشت . بردیمش دکتر و براش دارو گرفتیم .

     بعد از رسیدن به ساری امیرمحمد و بابایی و امیرآقا و علی به پارک رفتند و امیرمحمد حسابی بازی کرد . از پارک که اومد یه کمی بیحال بود . داروهاشو  بهش دادم .  موقع خواب باز هم امیرمحمد تب داشت .  با بابایی تا نیمه های شب امیرمحمد و  پاشویه کردیم تا اینکه تبش قطع شد .

     صبح بابایی من و به جلسه امتحان رسوند و خودش برگشت پیش امیرمحمد. در عرض نیم ساعت جواب سوالهای کنکورو دادم . واقعا چه کردم ؟؟؟  خندونک  بعد از آزمون بابایی به همراه بقیه اومد دنبالم . عمه جون مهناز  ته چین  خوشمزه ای درست کرد و همگی با سورو سات خوراکی راهی دریا شدیم . مادرجون و عمه جون بهناز و عمه جون خدیجه هم از قائمشهر اومدند . یعنی اینکه جمعمون جمع بود ....چشمک زیر چند تا درخت بزرگ نشستیم که حسابی سایه داشتند . علیرغم گرمای هوا جایی که مستقر شدیم عالی بود . از دریا هم باد ملایمی میومد که لطافت هوا رو صد چندان کرده بود .

   خوشبختانه امیرمحمد حالش خوب بود و تب هم نداشت . یک کمی با هم دور و چرخ زدیم . یک کمی هم دوچرخه سواری کرد . بعد از دوچرخه سواری هم شاکی از بابایی که همش بهش میگفت تندتر رکاب بزن .... هیس

    بابایی و امیرآقا روی یک درخت بزرگ تاب بستند . اونم چه تابی . نشیمنگاه ، قفل فرمون ماشین بود . قه قهه  یه بالش کوچولو رو قفل فرمون گذاشتند  تا خوب و راحت شد .

        امیرمحمد رفت بالای تاب و بابایی تابش داد . حدود 20 دقیقه بالای تاب برای ما بدون وقفه شعر و آواز و قرآن و دعا خوند . یعنی هر چی تو مهد یاد گرفته بود برامون رو کرد . به قول بابایی هوای خوب دریا بچه ما رو حسابی سرحال کرده بود .  هیپنوتیزم دعای زیر و اولین بار بود که ازش میشنیدم . غش کردم و غش کردم ...  متفکر

           دستهامون و می بریم بالا                    باهمدیگه می خونیم دعا

دعــــــــــــا برای  مادرم                     دعا به شادی بابا

              عمر زیاد بده خدا                              هم به مامان ، هم به بابا

               خدا  ماهارو دوسـت داره                  دعامـــــونو قبــــــول داره

        چشم میدوزیم به آسمون                     میگیم خدای مهربون

      غصه رو از ما بردار                              خودت مارو نگه دار

       آمین یا رب العالمین

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

      بعد با بابایی رفت شنا . وقتی اومد مثل بید میلرزید . حتی وقتی لباسشو پوشیدم باز هم سردش بود . گفت مامانی لباس آستین بلند ندارم که بپوشم ؟ دارم ازسرما میلرزم. ترسو تنها لباس آستین بلندی که همراهمون بود لباس خوابش بود که تنش کردم و همگی کلی خندیدند . قه قهه

    با اومدن ایلیا طبق معمول همیشه گیرنده های امیرمحمد خاموش شد . دنبال دنبال ایلیا بود . بعد از نهار بابایی ، ایلیا و امیرمحمد و دوباره به شنا برد .امیرمحمد زودی از آب اومد بیرون و تو بغل عمه جون خدیجه تو قایق نشست . هوا گرمتر شده بود ولی امیرمحمد باز هم از سرما شاکی بود . تا غروب اونجا  بودیم و خیلی هم بهمون خوش گذشت .

آنقدر دوستت دارم که
پروانه ها گیج می شوند
گل ها تعجب می کنند
و باران دلش آب می افتد !

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان امیـــرحسیــــن
24 خرداد 93 22:42
عكسا مثل هميشه عاااااااااالي!! دلم دريا خواست!! اميرحسين داره نگاه ميكنه و ميگه ديا!!ديا! خوش به حالتون به آب اينقدر نزديكين! قربون امیرحسین برم ... عزیزم ... جاتون خالی .........