امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

عشق مامان و بابا

اردوی قطار

1393/3/10 22:58
829 بازدید
اشتراک گذاری

    قرار شد از طرف مهد کودک روز چهارشنبه 7 خرداد بچه های پیش آمادگی و آمادگی  با قطار به زیرآب برن تا بچه ها قطار سواری کنند.همراه هر کدوم ازبچه ها هم باید یه خانم همراه میشد. از سه شنبه درگیر سور و سات اردو بودم. به امیرمحمد گفتم برای نهار چی ببریم ؟  گفت مامانی میگو درست کن. تعجب  

   سه شنبه دایی جون مهندس به دیدنمون اومد . قبل از نهار با امیرمحمد رفتند بیرون و کلی خوراکی برای امیرمحمد خرید . امیرمحمد هم گفت که میخواد همه خوراکیهاش و  ببره اردو تا با دوستهاش بخوره . چهارشنبه مرخصی گرفتم . صبح ساعت 7 با بابایی وامیرمحمد به ایستگاه قطار رفتیم .

کم و بیش دوستهای امیرمحمد با مامانهاشون اومده بودند . عاطفه جون گفته بود که بچه ها با لباس فرم بیان ولی غیر از امیرمحمد و پارسا و طرلان و ارسام بقیه لباس فرم نپوشیده بودند . فقط ما مامانهای حرف گوش کن بودیم . زیبا        

  با اومدن پارسا احمدی دوست جون جونی امیرمحمد خوشحالی پسرم صد چندان شد . با مامان پارسا آشنا شدم و بخاطر پسرهامون تمام وقت با هم بودیم .

با سوارشدن قطار و راه افتادن قطار جیغ و هورای بچه ها شروع شد . امیرمحمد و پارسا کنار هم نشستند .

   بچه ها تو قطار شعر خوندند . به تونل که میرسیدند همه جیغ میکشیدند . من هم سردسته اونها بودم . خندونک خلاصه اینکه خیلی بهمون خوش گذشت .

   عرشیا و محمد پارسا تو صندلی جلو امیرمحمد بودند . پرده کر کره ای پنجره کناریشون مشترک بود . امیرمحمد  پرده را بالا میداد که بیرون و ببینه اما عرشیا میگفت نور تو چشمم و هی پرده را پایین میکشید . این مسئله باعث دعوای پسرها شده بود . با وساطت من و عوض کردن جامون با امیرمحمد و پارسا این مسئله ختم به خیر شد .

بعد از رسیدن به زیرآب ، با هدایت خانم مربیها به امامزاده عبدالحق رفتیم و در حیات امامزاده بساط صبحانه راه انداختیم .

بعد زیارت کرده و برای سلامتی بچه هامون و عاقبت به خیریشون دعا کردیم .

امیرمحمد و پارسا در حال دویدن بودند که یهویی فرن بیهوا اومد و به امیرمحمد برخورد کرد و امیرمحمد افتاد و زد زیر گریه .  پارسا هم به حمایت از امیرمحمد فرن و دعواش کرد . در همون حال دیدم یه تراکتور وارد حیاط امامزاده شده . امیرمحمد و پارسا رو سوار تراکتور کردم و امیرمحمد  درد پاهاش یادش رفت .

بچه های دیگه با دیدن امیرمحد و پارسا به سمت تراکتور آمدند تا سوار شن ولی راننده قبول نکرد . غوغایی شده بود . امیرمحمد و پارسا هم خوشحال و مغرور از اینکه سوار تراکتور شده بودن هی پزشو به بقیه میدادن . 

بعد همگی از امامزاده خارج شده و پیاده به سمت جنگل رفتیم .  جاده به شدت سربالا بود . بچه ها سرشار از انرژی و مامانها خسته و ناراضی از یک ساعت پیاده روی .  خنده

ارسام و امیرمحمد و پارسا پا به پای هم بالا رفتند .

               

مقصد زیارتگاه امامزاده سید مهدی بود . وقتی به جایگاه رسیدیم هر کسی یه جایی پیدا کرد و مستقر شد . عاطفه جون و بقیه مربیها و فهیمه جون مربی موسیقی بچه ها و مامانها رو جمع کردند و مشغول بازی و آواز شدند و مامانها هم بچه شدند و حسابی بازی کردند . من هم با بچه ها عمو  زنجیرباف بازی کردم ...

هر چقدر به امیرمحمد گفتم برو وسط تنه درخت تا ازت عکس بگیرم قبول نکرد .

گفت : مامانی اون تو همه آشغال و کثافت بدم میاد ... قربون پسر پاستوریزه ام برم ... محبت

  امیرمحمد و پارسا هم که مدام نقشه گنج میکشند دنبال پیدا کردن گنج بودند .

تا ساعت یکربع به 12 ظهر اونجا بودیم . بعد از خوردن نهار به ایستگاه قطار رفتیم . از یکی از مغازه های دور ایستگاه چند تا اسباب بازی دایناسور خریدم . امیرمحمد هم یادگاری به دوستهاش داد .

( پارسا و امیرمحمد و محمد پارسا )

بابایی اومد ایستگاه قطار دنبالمون . وقتی رسیدیم خونه امیرمحمد به قدری خسته بود که ساعت 3 خوابید و ساعت 7 از خواب بیدار شد . مدتها بود که خواب بعد ازظهر 4 ساعته نداشت .

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

به سلامتی اون روزایی که

وقتی روی صندلی میشِستیم پاهامون به زمین نمیرسید !

قربون اون روزا... 

پسندها (1)

نظرات (2)

مامان فرشته
21 خرداد 93 8:29
انشااله همیشه خوش بگذره خاله جون ممنونم خاله جون ........
مامان امیـــرحسیــــن
24 خرداد 93 22:43
هميشه به گردش!! ماماني تو اون عكس دسته جمعي نيستي؟!؟! ممنونم عزیزم ... نه نیستم پشت دوربینم ........