امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

عشق مامان و بابا

عید قربان در کتالان

1393/7/15 19:17
1,383 بازدید
اشتراک گذاری

     بعدازظهر پنجشنبه 10 مهر راهی کتالان شدیم . شام خوردیم و بعد ازشام  امیرمحمد زود خواببد . خیلی خسته بود . صبح روز جمعه بعد ازخوردن صبحانه رفتیم فیروزکوه خونه خاله جون فهیمه . نون سنگگ داغ خریدیم و از خواب بیدارشون کردیم . دوباره اونجا هم صبحونه خوردیم . بعد بابایی و عمو همت و عمو اشکان به همراه امیرمحمد رفتند بیرون و حسابی دور زدند . امیرمحمد و به دو پارک بردند و حسابی باهاش بازی کردند . 

    شام عروسی برادرزاده عمو همت دعوت بودیم . قبل از رفتن به عروسی امیرمحمد تو ماشین خوابش برد . بعد هم که بیدارشد عنق بود . حتی بودن در کنار فرناز و فرنوش و امیتیس هم خوشحالش نکرد . مراسم کادو دادن خیلی طول کشید و امیرمحمد حسابی گرسنه اش شده بود . هر چی بهش میدادم میگفت فقط شام میخوام . به هر کی متوسل شدم افاقه نکرد . چاره ای نبود . امیرمحمد ازگرسنگی گریه اش گرفته بود .

  دیگه طاقت نیاوردم . راه افتادم رفتم آشپزخانه را پیدا کردم و  برای امیرمحمد غذا گرفتم . بعد از غذا سرحال شد . هر چند اصلا از جاش تکون نخورد . دوباره خوابید .

روز بعد باید به اداره میرفتم . بابایی و امیرمحمد کتالان موندند و من با دایی جون بهمن به قائمشهر برگشتم .

   روز شنبه بابایی و امیرمحمد به همراه خاله جون فهیمه و فرناز و فرنوش و عمو اشکان و زن دایی الهام و دایی جون رضا و امیتیس به خمده رفتند و حسابی بهشون خوش گذشت .

   من هم که اداره بودم . غروب شنبه با دایی جون بهمن دوباره به کتالان رفتیم . روز عید دایی جون بهمن به کمک عمو همت و دایی جون فرهاد گوسفند کشتند . امیرمحمد هم کمکشون کرد .

بعد از ذبح گوسفند کباب خوری شروع شد . دایی جون بهمن کبابهایی درست کرد آنچنانی ...تشویق

    امیرمحمد که حسابی دل و جگر و کباب برگ و شیشلیک خورد .

    بعد از کباب خوری امیرمحمد و امیتیس با عمو همت به کوه رفتند . عمو همت مهربون همیشه آماده برای سرویس دادن به بچه های ماست ...چشمک

   بعد از دو سه ساعتی برگشتند . خسته و هلاک بودند . امیرمحمد یه جایی پاهاش پیچ میخوره و با دستهاش روی یه بوته خاردار میفته . وقتی اومدند حسابی چشمهاش نمناک بود . کف دستشو بررسی کردم و چند خار کوچولو که تو پوستش فرو رفته بود و درآوردم . بماند که عمو همت هم چند تایی و درآورده بود .

    نهار هم عزیز ته چین درست کرد . یعنی بخور بخوری داشتیم . بعد نهار امیرمحمد گفت مامانی فکر میکنم یه خار دیگه تو کف دستم .درسخوان نگاهی کردم درست میگفت . فرنوش جون بغلش کرد . زن دایی الهام دو طرف جاییو که خار بود با ناخنهاش فشار داد. امیرمحمد گریه میکرد و داد میزد دیگه دست عمو همت و ول نمیکنم . گریه  و بالاخره عمو اشکان با موچین خارو درآورد . یعنی یک بسیج همگانی ایجاد شد ه بود ....تعجب

   بعد بچه ها مشغول بازی و شادی شدند . عزیز برای عصرانه آش دوغ درست کرد که البته با توجه به چیزهایی که خورده بودیم واقعا لازم بود . شب دوباره به بهانه خوردن چایی نبات به خونه خاله جون فهیمه رفتیم . فرنوش جون برامون قهوه هم درست کرد . امیرمحمد دو تا فنجون خورد . خونه خاله جون هم بچه ها آتیش سوزوندند .

بعد هم همه راهی شهرهای خودمون شدیم ... به محض رفتن تو ماشین ، امیرمحمد خوابش برد .

پسرک کوچکم امیدوارم در چنین روزی

دعاهایت را اجابت کند، آنکه آسمانی را می گریاند تا گلی را بخنداند...
روزهایت شاد شاد...تقدیرت قشنگ...

عید قربانت مبارک

پسندها (2)

نظرات (0)