عیدغدیر و مراسم باربرون و عروسی الهام جون
عروسی الهام جون دخترعمه امیرمحمد 28 مهر ماه برگزار میشه . بعد ازظهر روز عید غدیر قراربود خانواده داماد وسایل عروس خانم و بیارن منزلشون . عمه جون مهناز هم مارو به خونشون دعوت کرد. صبح روز عید با بابایی و امیرمحمد راهی ساری شدیم . از شب قبل با کمک امیرمحمد یکسری خوراکی شیرین و خوشمزه آماده کردم تا به همراه کادوی عروسی برای الهام جون ببریم .
قبل از درست کردن کیک به امیرمحمد گفتم به نظرت خودمون کیک درست کنیم یا از بیرون بخریم ؟ جواب داد مامانی خودمون درست کنیم چون خانم مربی گفته کیکهای بیرون مواد نگهدارنده داره بهتر مامانها تو خونه کیک درست کنن !!!! من هم کمکت میکنم . این شد که با امیرمحمد دست بکار شدیم و کیک بیسکوییتی سبک و البته خیلی خوشمزه درست کردیم که البته با استقبال زیاد مهمونها مواجه شد و دستور آماده سازیشو به چند تا از مهمونها دادم .
این هم لینک آدرس دستور آماده سازی http://motherschef.niniweblog.com/post507.php حتما درست کنید . پشیمون نمیشید .
به محض رسیدن امیرمحمد مشغول بازی با امیرآقا و علی آقا شد . امیرآقا هم مثل عمو همت، امیرمحمد و دوست داره و حسابی باهاش بازی میکنه و سربسرش میذاره . ناگفته نماند که پسرک ما هم به امیرآقا علاقمند.
بعد از نهار و قبل از اومدن مهمونها چون مهمونی زنانه بود ، امیرمحمد به همراه بابایی و ایلیا و امیرآقا اول به پارک رفتند بعد هم برای دیدن فیلم شهر موشها راهی سینما شدند .
عصر وقتی برگشتند فقط میگفتند اسمشو نبر اسمشو نبر ...
دوشنبه 28 مهر عروسی بود . بعد ازظهر امیرمحمدو خوابوندیم تا شب سرحال باشه . ساعت 4 و نیم وقت آرایشگاه و ساعت 5 وقت آتلیه براش گرفته بودیم . بعد از بیدار شدن با بابایی رفت آرایشگاه . ( راستی کفش ورنیشو فرناز جون و عمو اشکان براش خریدند )
تا بریم آتلیه ساعت 5 و نیم شد . بعد آتلیه رفتیم دنبال عزیز و بابابزرگ در کمال تعجب دیدیم خاله جون فهیمه و فرنوش جون هم ما رو سورپرایز کردند و از تهران برای عروسی اومدن در حالیکه قرار بودعمو همت بیاد . قبل از رفتن برای امیرمحمد چند تا لقمه نون پنیر گردو درست کردم تا اتفاقی که تو عروسی قبلی افتاد تکرار نشه . اتفاقا به محض اینکه سوار ماشین شدیم آقا درخواست غذا داشت . لقمه نون و پنیر به درد خورد .
ساعت هفت و نیم به سالن عروسی رسیدیم . امیرمحمد ایلیا رو دید و از ما جداشد . بچه ها مشغول بازی شدند . تا میتونستند بدو بدو کردند . بعد هم امیرمحمد و ایلیا در جایگاه عروس و داماد بودند . اون هم این مدلی ... در حال بازی با موبایل ... البته هنوز عروس و داماد نیومده بودند ...
به زور و بلا چند تا عکس از بچه ها گرفتم ... عروسی تا ساعت 12 و نیم طول کشید . آخر شب امیرمحمد نه پاپیون دور گردنش بود و نه کت تو تنش ... موقع برگشت هم بهم گفت مامانی دیگه برام پاپیون نذار همش کج میشد باید درستش میکردم کراوات راحت تر ...
اون شب فرنوش اومد پیش ما . امیرمحمد روز بعد آمادگی نرفت ، تا ساعت 11 خوابید بعد هم با خاله جون فهیمه و فرنوش جون و بابایی برای نهار راهی خونه عزیز شدند .
گوش کن...
صدای نفس های پاییز رامیشنوی؟؟؟
واین زیباترین فصل خدا میاید...
غم و اندوه هایت رابه برگ های درختان آویزا ن کن...
چندروز دیگر میریزند...♡