امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

عشق مامان و بابا

نامزدی الهام جون

1393/3/27 22:56
713 بازدید
اشتراک گذاری

     پنجشنبه 22 خرداد جشن نامزدی الهام جون دختر عمه چون مهناز بود . بعد از ظهر بعد از اینکه حاضر شدیم با بابایی و امیرمحمد راهی ساری شدیم . چون شب نیمه شعبان بود خیابونها حسابی شلوغ بود و خیلی جاها شربت و شیرینی پخش می کردند .  تشویق

   جشن خانوادگی بود و در پارکینگ برگزار میشد . امیرمحمد به محض دیدن آقا ایلیا باهاش همراه شد و دیگه اصلا ما رو تحویل نگرفت . به زور و بلا چند تا عکس ازشون گرفتم .

      مراسم خیلی خوبی بود . خیلی بهمون خوش گذشت . برای الهام جون و نامزدش آقا مجتبی آرزوی خوشبختی داریم . امیرمحمد و ایلیا یکسره بدو بدو داشتند . هرز چند گاهی هم بادکنک میترکوندند و به مهمونها شوک وارد میکردند . عصبانی

     موقع کباب خوردن امیرمحمد رفت توخونه و عمه جون مهناز حسابی به شکمش رسید. موقع خداحافظی عمه جون بهناز یه ساندویچ کباب کوبیده بهم داد و گفت که امیرمحمد ازم کباب خواست . امیرمحمد وقتی تو ماشین کباب و تو دستم دید حسابی خوشحال شد و گفت دست عمه جون درد نکنه. خنده پسر فسقل ما از اونجایی که عاشق کباب کوبیده است ، سه سیخ کباب خورد . قه قهه موقع برگشت مادرجون به امیرمحمد گفت غذا چی دوست داری برات درست کنم که نهار فردا بیایی خونه ما ؟ امیرمحمد هم شروع کرد به سفارش دادن . پلو و گوشت و سیب زمینی . گوشت قلقلی باشه  با خورشت گوجه . بغل اینطوری شد که روز بعدش نهار مهمون خونه مادرجون شدیم . شب وقتی رسیدیم خونه فیلم مراسمو دیدیم . امیرمحمد خیلی شاکی بود از اینکه خیلی تو فیلم نیست و با قیافه حق بجانب به من گفت مامانی باید همه جا دنبالم میومدی و ازم فیلم میگرفتی ؟  خندونک فقط همینو کم داشتیم والا ....

   صبح روز بعد ، بعد از خوردن صبحانه و نظافت خونه ، راهی خونه مادرجون شدیم . نهار هم طبق نظر امیرمحمد خان آماده شده بود . بعد از نهار راهی خونه بودیم که بابایی گفت موافقید بریم دریا ؟ امیرمحمد که کاملا موافق بود . به بابابزرگ تلفن زده و اونا رو هم به دریا دعوت کردیم . بعد از برداشتن وسایلمون با عزیز و بابابزرگ رفتیم دریای بابلسر . با اینکه هوا خیلی گرم بود ، ولی دریا طوفانی بود و موجهای زیادی داشت . امیرمحمد با بابابزرگ و بابایی کلی شنا و آب بازی کرد .

   بعد از خوردن عصرانه و دور زدن در بابلسر به شیرینی سرای بابلسر رفته و شیرینی و بستنی خریدیم . واقعا شیرینیهاشون خوشمزه است . این هم یک پسر شیطون که سریع کلاه بابایی و برداشته و گذاشته روی کلاه خودش . چشمک

    در برگشت از بابلسر به نمایشگاه مبلمانی که در قائمشهر برگزار شده بود رفتیم . قرار بود شام مهمون بابابزرگ باشیم البته به اصرار خودشون . ولی اینقدر هله هوله خورده بودیم که جایی برای شام نداشتیم . امیرمحمد هم که در نمایشگاه سیب زمینی خورده بود میگفت گرسنه ام نیست . گیج به قول بابابزرگ یه شام طلب ما  متنظر

باورت گر بشود یا نشود حرفی نیست

اما ... نفسم میگیرد در هوایی که نفسهای تو نیست .

پسندها (3)

نظرات (7)

مامان و مهزیار
28 خرداد 93 13:01
سلام عزيزم ممنون كه بمون سر زدي خوبم عزيزم فقط دسترسيم به نت كم شده بود. جبران ميكنم.
حامده(مامان امیر محمد)
31 خرداد 93 9:13
خوش گذشت دریا همیشه به شادی وگردش دریا خیلی زیبا بود برای ماکه ساکن کویریم واب کم هست جاتون خالی ......امیدواریم قسمت شما هم بشه......
مادر دوامیر
1 تیر 93 7:57
امیرمحمد گلم وقتی بابلسر گذرتون افتاد به ما هم افتخار بدین خوشحال میشیم از نزدیک روی ماهتون را زیارت کنیم امیدوارم همیشه خوش باشید ممنونم عزیزم ........
مامان مبین
6 تیر 93 20:47
همیشه عروسی باشه عزیزم
مامان مبین
8 تیر 93 16:12
سلام عزیزم همیشه به گردش
مامان امیـــرحسیــــن
11 تیر 93 13:15
هميشه به گردش و شادي و خوشگذروني!! يادم مياد برا اين پست كامنت گذاشته بودم؟! آيا كامنتم ثبت نشده؟؟؟ مرسی عزیزم ... ظاهرا ثبت نشده بود گلم ...
مامان بردیا
13 تیر 93 18:01
خدارو شکر همش شادی وسرزندگی بوده همیشه روزهای خوبی داشته باشین ممنونم سحر جون ....