نامزدی الهام جون
پنجشنبه 22 خرداد جشن نامزدی الهام جون دختر عمه چون مهناز بود . بعد از ظهر بعد از اینکه حاضر شدیم با بابایی و امیرمحمد راهی ساری شدیم . چون شب نیمه شعبان بود خیابونها حسابی شلوغ بود و خیلی جاها شربت و شیرینی پخش می کردند .
جشن خانوادگی بود و در پارکینگ برگزار میشد . امیرمحمد به محض دیدن آقا ایلیا باهاش همراه شد و دیگه اصلا ما رو تحویل نگرفت . به زور و بلا چند تا عکس ازشون گرفتم .
مراسم خیلی خوبی بود . خیلی بهمون خوش گذشت . برای الهام جون و نامزدش آقا مجتبی آرزوی خوشبختی داریم . امیرمحمد و ایلیا یکسره بدو بدو داشتند . هرز چند گاهی هم بادکنک میترکوندند و به مهمونها شوک وارد میکردند .
موقع کباب خوردن امیرمحمد رفت توخونه و عمه جون مهناز حسابی به شکمش رسید. موقع خداحافظی عمه جون بهناز یه ساندویچ کباب کوبیده بهم داد و گفت که امیرمحمد ازم کباب خواست . امیرمحمد وقتی تو ماشین کباب و تو دستم دید حسابی خوشحال شد و گفت دست عمه جون درد نکنه. پسر فسقل ما از اونجایی که عاشق کباب کوبیده است ، سه سیخ کباب خورد . موقع برگشت مادرجون به امیرمحمد گفت غذا چی دوست داری برات درست کنم که نهار فردا بیایی خونه ما ؟ امیرمحمد هم شروع کرد به سفارش دادن . پلو و گوشت و سیب زمینی . گوشت قلقلی باشه با خورشت گوجه . اینطوری شد که روز بعدش نهار مهمون خونه مادرجون شدیم . شب وقتی رسیدیم خونه فیلم مراسمو دیدیم . امیرمحمد خیلی شاکی بود از اینکه خیلی تو فیلم نیست و با قیافه حق بجانب به من گفت مامانی باید همه جا دنبالم میومدی و ازم فیلم میگرفتی ؟ فقط همینو کم داشتیم والا ....
صبح روز بعد ، بعد از خوردن صبحانه و نظافت خونه ، راهی خونه مادرجون شدیم . نهار هم طبق نظر امیرمحمد خان آماده شده بود . بعد از نهار راهی خونه بودیم که بابایی گفت موافقید بریم دریا ؟ امیرمحمد که کاملا موافق بود . به بابابزرگ تلفن زده و اونا رو هم به دریا دعوت کردیم . بعد از برداشتن وسایلمون با عزیز و بابابزرگ رفتیم دریای بابلسر . با اینکه هوا خیلی گرم بود ، ولی دریا طوفانی بود و موجهای زیادی داشت . امیرمحمد با بابابزرگ و بابایی کلی شنا و آب بازی کرد .
بعد از خوردن عصرانه و دور زدن در بابلسر به شیرینی سرای بابلسر رفته و شیرینی و بستنی خریدیم . واقعا شیرینیهاشون خوشمزه است . این هم یک پسر شیطون که سریع کلاه بابایی و برداشته و گذاشته روی کلاه خودش .
در برگشت از بابلسر به نمایشگاه مبلمانی که در قائمشهر برگزار شده بود رفتیم . قرار بود شام مهمون بابابزرگ باشیم البته به اصرار خودشون . ولی اینقدر هله هوله خورده بودیم که جایی برای شام نداشتیم . امیرمحمد هم که در نمایشگاه سیب زمینی خورده بود میگفت گرسنه ام نیست . به قول بابابزرگ یه شام طلب ما
باورت گر بشود یا نشود حرفی نیست
اما ... نفسم میگیرد در هوایی که نفسهای تو نیست .