تولد 9 سالگی آقا ایلیا
تاریخ تولد ایلیا 13 تیر، ولی امسال چون مصادف با ماه رمضان شد به اصرار خود ایلیا شنبه 7 تیر در خونه مادرجون جشن تولد برگزار شد . روز شنبه ای بود که امیرمحمد کلاس ژیمناستیک داشت . بابایی گفت نبریمش کلاس چون خسته میشه ولی من که کوتاه نمیام از باشگاه خودم زدم ولی گفتم امیرمحمد باید بره . بابایی ما رو رسوند . وقتی دم باشگاه پیاده شدیم و بابایی رفت امیرمحمد دسته کلید بابایی و بهم نشون داد و گفت یواشکی از تو کنسول برداشته . حالا بابایی رفته خونه بدون کلید . بعد هم زد زیر خنده . من هم این طوری شدم از دست این پسر شیطون . یعنی آزاری داره ها
به بابایی زنگ زدم تو راه خونه بود برگشت و کلیدشو گرفت و رفت . رفتیم تو سالن و متوجه شدیم مربی ژیمناستیک یه کاری براش پیش اومده و نمیتونه بیاد. بچه ها با منشی سالن تمرین میکردن دیدم خیلی جالب نیست دوباره به بابایی زنگ زدم اومد دنبالمون و رفتیم خونه . تولد از ساعت 8 شب به صرف شام بود . امیرمحمد خیلی عجله داشت برای رفتن، ولی خودم نمیخواستم که خیلی زود بریم . دو تا پسرها که به هم میفتن دیوونمون میکنن . یه کاغد پاش استوانه ای هم خریده بودم تا امیرمحمد رو سر ایلیا بترکونه . از چند روز قبل از تولد بهش داده بودم و پسرم خیلی تونست خودشو نگه داره تا روز تولد ایلیا استوانه رو نترکونه .
ساعت7 و نیم به خونه مادرجون رسیدیم و امیرمحمد خوشحال و شاد از دیدن ایلیا ولی خوب عین همیشه ایلیا بی احساس .
بچه ها مشغول بازی شدند و بزرگترها هم مشغول شادی و ... ایلیا مدام از اتاق می رفت بیرون و امیرمحمد هم دنبالش . تولد ایلیا بود ولی ایلیا اصلا در جمع مهمونها نبود . عمه جون خدیجه هم عصبانی شد و دعواش کرد . ایلیا هم ناراحت از اینکه مامانش سرش داد کشیده داد میزد چرا دعوا میکنی ؟ چرا داد میزنی ؟ تو این هاگیر واگیر یهویی بدون دلیل امیرمحمد با همون لحن ایلیا داد زد اصلا با من چکار دارین مگه من چکار کردم ؟ و من موندم هاج و واج که چقدر پسرم از ایلیا الگو برداری میکنه . با صحبت کردن با ایلیا و آروم کردن مامانش همه چی روال طبیعیشو پیدا کرد . اولین جرقه ترکوندن بادکنها رو ایلیا خودش با آوردن یه سوزن زد و بعد از اون امیرمحمد هم راه افتاد . حالا که امیرمحمد میخواست بترکونه ایلیا از دستش بادکنکها رو میکشید . این بکش اون بکش ... امیرمحمد که بادکنک و گرفت و خواست در بره ایلیا یه زیر پایی بهش زد و امیرمحمد با صورت خورد رو زمین ... شروع کرد به گریه و زازی ...ایلیا بد ... ایلیا بدجنس ...
بابایی امیرمحمد و برد بیرون از خونه و تقریبا یک ربعی آرامش حاکم بود . بعد امیرمحمد با بستنی برگشت و یه جورایی میخواست با بستنی خوردن حال ایلیا رو بگیره . خلاصه اینکه داستانی داشتیم .
ایلیا هم استوانه شادی داشت که توش پر از گل بود . به سختی و با کمک پویان و عمه جون مریم ترکوند ولی خیلی هیجان نداشت . امیرمحمد هم بعد از ایلیا ترکوند و حسابی همه سر ذوق اومدن ولی اتاق پر از کاغذ شد و باعث خجالت ما ...
شام کباب کوبیده خوشمزه ای بود که امیرمحمد حسابی خورد . گوجه تموم شده بود و امیرمحمد باز هم گوجه میخواست . عمه جونهاشم که یکسره در خدمتش هستند و نمیذارن آب تو دل برادرزادشون تکون بخوره . یکی دوغ میداد یکی پلو میداد یکی هم کباب . عمه جون بهناز بدو بدو براش دوباره گوجه کباب کرد .
بعد از شام بچه ها دوباره مشغول بازی شدند . موقع فوت کردن شمع و بریدن کیک برای اولین بار بود که امیرمحمد نخواست کاری کنه . ایلیا خودش به تنهایی و راحت از دست امیرمحمد شمع 9 سالگیشو فوت کرد و بعد هم کیک و برید .
در همه این لحظات امیرمحمد در حال خوردن ژله بود . تا کیک تقسیم بشه . امیرمحمد و ایلیا یواشکی کادوها رو باز کردن . امیرمحمد یکی از کادوها رو باز کرد که توش دو تا لباس خواب بود . لباسهارو داد به ایلیا و گفت این که حتما کادوی عمه جون بهناز و ما هم حسابی خندیدیم آخه خیاط خانم ما عمه جون بهناز ...
امیرمحمد بعد از دادن کادوی خودش به ایلیا بوسش کرد و بهش گفت تولدت مبارک . حدود ساعت 11 شب بعد از یک مهمونی به یاد ماندنی به خونه برگشتیم در حالیکه امیرمحمد به شدت خسته بود .
و ما با تمام عشق خود به همراه قاصدکهای احساس ، پیام تولدت را به آسمان خوشبختی میفرستیم تا بتو بگویند ایلیای عزیزمان ،
13 تیــر ، روز تولدت بر تو مبارک باشد .