امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

عشق مامان و بابا

روزهای ماه رمضان - 1

1393/4/15 22:2
1,255 بازدید
اشتراک گذاری

       با شروع ماه رمضان ، امیرمحمد و به کلاس ژیمناستیک نمیفرستیم . آخه صبحها که میره خانه شادی هفته ای دو روز تمرین ژیمناستیک دارن . با مربیش صحبت کردم که از اول مهر ماه دوباره ببرمش . خودشم این طوری راضی تر . آخه مربیشون آقای مرزبان خیلی بهشون سخت میگیره . امیرمحمد تو کلاس خیلی شیطونی میکنه . اوایل خیلی شل و ول بود . هی پاهاشو دراز میکرد . یکبار هم آقای مرزبان دعواش کرد . الآن خیلی بهتر شده .

   اولین روز ماه رمضان مهمون خونه عزیز بودیم. موقع رفتن اسکیت امیرمحمد و بردیم تاتو حیاطشون بازی کنه .  تقریبا بدون کمک من اسکیتشو پوشید .

    دو جلسه اسکیت گذرونده . فکر نمیکردم هنوز بتونه راه بره ولی خیلی خوب با اسکیت برامون راه رفت و من و حسابی به وجد آورد . البته روی سرامیک نمیرفت میگفت شاید بیفتم . بعد با بابابزرگ بردیمش تو حیاط و با کمک بابابزرگ روی موزاییک هم برامون بازی کرد .

   امیرمحمد عاشق کله پاچه است . هر چند وقت یکبار بابایی از احمد کله پز که خیلی هم تو قائمشهر معروف  یه دست کله پاچه میگیره و من هم وعده ای میکنم و میذارم تو فریزر و هر وقت خواست براش گرم میکنم و با اشتها میخوره .معمولا همیشه تو خونه کله پاچه داریم .  چند روز اول ماه رمضان هوا در قائمشهر بارانی و خنک  بود . بهانه ای شد برای خوردن کله پاچه . یه غروب با بابایی و امیرمحمد رفتیم احمد کله پز و یک دست کله پاچه مشتی خریدیم .

    امیرمحمد هم عجله داشت برای خوردن و شاکی از اینکه نمیتونه همونجا بخوره . تا رسیدیم خونه سریع ظرف کله پاچه رو گرفت جلوشو و مشغول شد . تندو تند هم میگفت بابایی دستت درد نکنه با این کله پاچه ای که خریدی . خیلی خوشمزه است ، فقط یه کمی فلفلش زیاد .  دهنم میسوزه .  ترسو

   جمعه 13 تیر مصادف با 6 رمضان همه خانواده بابایی و  برای افطار و شام دعوت کردیم  . 17 نفر بودیم .   از پنجشنبه بعد از ظهر شروع بعه آماده کردن غذاها کردم و این کار تا سحر ادامه داشت . صبح روز بعد خونه رو تمیز کردم . امیرمحمد بهم گفت مامانی چقدر کار میکنی خسته شدی  اگه با من کار داری صدام کن تا برات انجام بدم . بهش گفت حالا که میبیبی چقدر خسته شدم پس وقتی ایلیا شب اومد اینجا نبینم اتاقتو بهم بریزین . با هر چی خواستین بازی کنین ولی بعدش بذارین سرجاش . گفت مامانی اگه به ایلیا این و بگم از اتاقم میره بیرون و دیگه باهام بازی نمیکنه . گفتم خوب نکنه بهتر از این که اتاقتو بهم بریزین.

    کمکی که امیرمحمد بهم کرد این بود که دور دسته های گیلاس و کاغذ آلومینیوم  پیچید . دوتایی و سه تایی و میگفت که گیلاسهای سه تایی برای ایلیا درست میکنه . قربون دستهای کوچولوش برم خیلی قشنگ و تمیز این کارو انجام داد .

 

  حدود ساعت یک امیرمحمد و بابایی رفتند که نون  و بامیه و زولبیا بخرن یک ساعت بعد با خریدهایی که کردند و به همراه  مادرجون و ایلیا برگشتند . خندونک

    امیرمحمد هم خوشحال که با ایلیاست . با ایلیا رفت تو اتاقش . حواسم بهشون بود که چکار میکنن. امیرمحمد به ایلیا گفت ببین ایلیا با هر چی میخواهی بازی کن ولی لطفا همه چیو بذار سرجاش آخه مامانی از صبح داشت کار میکرد خیلی خسته شد . باشه ایلیا !!!    قربون پسرم برم با شرطی که برای ایلیا گذاشت . محبت

    دو تایی مشغول بازی شدند . و واقعا هم مراقب بودند که جایی ولو و کثیف نشه . من هم مشغول آشپزی و مادرجون و بابایی هم به خواب ناز رفتند . خواب  البته بابایی از صبح تو کارهایی که میتونست کمکم کرده بود .

کم کم سرو صدای بچه ها زیاد شد و بابایی که دید تحمل من تو اون شرایط کم ، با بچه ها رفت بیرون تا نفسی بکشم . تعجب

افطار و شام مفصلی تدارک دیدم . یعنی اینکه سنگ تموم گذاشتم. قه قهه آخه پاگشای عروس و داماد هم بود . (الهام جون و آقا مجتبی )

افطار : نان و پنیر و سبزی ، فرنی ، لرزونک ، حلوا ، کتلت ، سوپ جو ، کیک مرغچشمک

شام : شوید پلو با گوشت ، زرشک پلو و خروس شکم پر و خورشت قیمه هم به سفارش آقا پرهامخندونک

                        

دسر : ژله سلطنتی شارلوت با خامهگیج    

   ایلیا بازی psp با خودش آورده بود و مشغول بود . امیرمحمد با موبایل بابایی بازی میکرد و پویان هم مشغول بازی با پلی استیشن بود .

این هم امیرمحمد و ایلیا با لباسی که خاله جون فهیمه برای هر دوشون خرید .

    اواسط مهمونی باز ایلیا و امیرمحمد درگیر شدند.امیرمحمد به قول خودش وحشی شده بود و به همه لگد میزد . بردمش تو اتاقش و آرومش کردم . با خوردن پلو و گوشت خوشمزه ای که درست کرده بودم حسابی سرحال شد . طبق معمول همه مهمونیها عمه جون خدیجه و ایلیا و بابابزرگ فوری بعد از خوردن شام رفتند . امیرمحمد در نبود ایلیا آرامتر شده بود البته دیگه خسته بود . همه مشغول دیدن سریال  مدینه بودند که امیرمحمد گفت مامانی میشه تشک برام بیاری دراز بکشم آخه از بس راه رفتم پاهام درد میکنه . براش تشک پهن کردم و دراز کشید . دوباره صدام کرد و گفت شما هم پیشم دراز بکش . گفتم مامانی زشت من این وسط دراز بکشم آخه همه نشستن . بد مامان نمیشه ناراحت میشن . امیرمحمد یه نگاهی به عمه جون بهناز کرد و گفت عمه جون عمه جون اگه مامانی پیشم دراز بکشه شما ناراحت میشین ؟  عمه جون هم گفت نه عزیزم . مامانی پیش امیرمحمد دراز بکش تا بخوابه . امیرمحمد هم با خوشحالی نگام کرد و گفت مامانی ناراحت نمیشن دراز بکش . چشمک کنارش یه کمی نیم خیز شدم تا آروم بگیره .

اون شب ، شب تولد 19 سالگی پویان  بود به همین بهانه روی دسر شارلوت شمع Happy Birthday  گذاشتیم و پویان و امیرمحمد با هم شمعها رو فوت کردن.  قه قهه

    حدود ساعت 11 و نیم همه مهمونها رفتند . بعدش امیرمحمد خوابید . من و بابایی هم مشغول دیدن والیبال ایران و لهستان شدیم . مهمونی خیلی خوبی بود. با اینکه روزه بودم ولی طعم همه غذاها به زعم بقیه عالی بود تعریف از خود نباشه خودم هم همینطور فکر میکنم . خندونک
   موقع افطار روز بعد بابایی بهم گفت با دیدن سفره شام و افطار مهمونی خیلی حالش گرفته شد . این همه بریز و بپاش ، اون هم درماه رمضان خیلی صورت خوبی نداره .متفکر    خوب بیراه هم نمیگفت ...

         دیگه اینکه امیرمحمد باز تنها تو اتاقش نمیره چون ایلیا دوباره بهش گفته تو اتاقش روح وجود داره شیطان

خدایا دستمان  به آسمانت نمیرسد ،

اما تو که دستت به زمین میرسد بلندمان کن.

*آمین *

پسندها (2)

نظرات (2)

مامان بردیا
22 تیر 93 18:02
افرین خانم هنرمند ببین من غذاهایی رو که میپزی میبینم اصلا شرمزده میشم خیلی هنرمندیها بیا دستور پختشون رو برا ماهم بذار استفاده کنیم عزیزم شما لطف داری ... من هم خیلی از هنرمندیهای شما رو دیدم خصوصا در تولدهای بردیا جون .... اینترنت پر از دستورات غذاییه ... خودم بیشتر از همونها استفاده میکنم ... در حدی نیستم که رسیپی غذا بدم ....
مامان مهسا
30 تیر 93 16:49
آفرین به کدبانوی هنرمند و باسلیقه خسته نباشی خانمی خیلی زحمت کشیدی با زبون روزه طاعاتتون قبول باشهو آفرین به امیرمحمد جون فهمیده که حواسش هست مامانی زحمت می کشه ممنونم مهسا جون ... واقعا با زبون روزه خیلی هنر کردم ... واقعا خسته نشدم... خدا کمک کرد ... امیرمحمد هم کولاک کرد .....