روزهای ماه رمضان - 2
جمعه 20 تیر افطاری منزل عمه جون مهناز دعوت شدیم . با بابا بزرگ و مادرجون ساعت 5 از قائمشهر راه افتادیم و به سمت ساری منزل عمه جون مهناز حرکت کردیم . زودتر رفتیم تا امیرمحمد در پارک نزدیک خونه عمه جون بازی کنه . کلافه مون کرد تا راه بیفتیم . هی میگفت پس کی میریم ؟ پس کی میریم ؟
بعد از رسیدن به ساری امیرمحمد و بابایی و پویان و امیرآقا به پارک رفتند .
بعد از رفتنشون به پارک ایلیا و مامانش هم رسیدند . امیرمحمد حسابی تو پارک بازی کرد . نزدیکیهای افطار برگشتند امیرمحمد یه شمشیر خریده بود . وقتی اومد و ایلیا رو دید خیلی خوشحال شد . ایلیا آروم بود ولی امیرمحمد اون شب حسابی شیطنت کرد . به قول خودش وحشی شده بود . برای اینکه از شیطنتش کم کنیم الهام جون بهش تبلت داد . اونم مشغول شد و با کسی کار نداشت .
از تبلت که خسته شد باز هم شیطنتش گل کرد . گیرنده هاش تعطیل شده بود. هیچ جوری آروم و قرار نداشت . علیرغم مخالفت بابایی بهش موبایل دادم و این دفعه با پویان مشغول بازی شدند.
بعد از خوردن افطاری و شام دیگه هیچ جوری آروم نمیشد . بابایی عصبانی شد و گفت امیرمحمد اگه به کارهات ادامه بدی امشب باید تنها توی اتاقت بخوابی ... این تهدید کارساز شد و با صورت ناراحت و غمگین تو بغلم آروم نشست . در حالیکه زیر لب زمزمه میکرد ، بابایی بد ... دیگه دوست ندارم ...
ساعت 10 شب برگشتیم . تو خیابون ساری بودیم که موبایل بابایی زنگ زد بعدش بابایی نگه داشت . دایی جون فرهاد ماشین ما رو دیده بود.از ماشینش پیاده شد و امیرمحمد و علیرغم خواب آلود بودنش باخودش برد . نیم ساعت بعد با کلی خرید اومدن خونمون . و امیرمحمد بشاش و سرحال از خریدهایی که دایی جون مهندس براش کرده بود . اصلا انگار نه انگار که نیم ساعت قبلش چرت میزد .
و طبق معمول همه شبها ، امیرمحمد خان در رختخواب نادم و پشیمان از کارهای بدی که در طول روز انجام داده بود . و قول اینکه دیگه تکرار نمیشه .
آسان گفتم: خدایا! همنشینم باش.
گفت: من مونس کسانی هستم که مرا یاد کنند. گفتم: چه آسان به دست می آیی.
گفت: پس ساده از دستم مده !!!