امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

عشق مامان و بابا

شب قدر (21 رمضان 93 ) در کتالان

1393/4/30 22:48
997 بازدید
اشتراک گذاری

  روز 21 رمضان شنبه و تعطیل رسمی بود . غروب پنجشنبه با بابایی و امیرمحمد راهی کتالان شدیم . امیرمحمد پسرم خیلی خوشحال بود که میریم کتالان چون بهش گفته بودم امیتیس و فرناز و فرنوش هم هستند . کلی کتاب و اسباب بازی برای خودش جمع کرد و توی کیفش گذاشت تا با امیتیس جون بازی کنه .

خاله جون فهیمه و خونوادش زودتر از ما رسیده بودند . طبق معمول همیشه امیرمحمد وقتی فرناز و فرنوش و دید کلی خودشو براشون لوس کرد .

فرناز جون برای امیرمحمد  لباس لاک پشتهای نینجا خرید . امیرمحمد هم وقتی دید خیلی خوشحال شد و البته  گفت: شمشیرش و خودم داشتم . تعجب

    عزیز برای افطار آبگوشت خوشمزه ای درست کرده بود که مورد توجه ویژه امیرمحمد قرار گرفته بود . اون شب نذاشتیم خاله جون فهیمه و بچه هاش به فیروزکوه برن . ازشون خواستیم خونه آقا جون بمونن . هوای کتالان برعکس سنوات گذشته گرم بود . فکر کنم اولین باری بود که بخاری روشن نکردیم .

    امیرمحمد تمام مدت با فرنوش مشغول بازی و شیطنت  بود . امیتیس نیومد و پسرم خیلی حالش گرفته شده بود . صبح روز بعد با دایی جون مهندس موتور سواری کرد .

بعد ازظهر  با عمو همت به مسجد رفت . شب 21 رمضان داداش عمو همت ( عمو بهنام ) در مسجد کتالان افطاری میداد . افطاریشون هم آبگوشت بود . موقع آماده کردن کوبیده برای افطار تو مسجد، عمو همت به امیرمحمد کلی گوشت و چربی داد و اونم با ولع خورد و اسباب تعجب همه شد . از چربی خوردنش تعجب کردن ...  وقتی عمو همت با امیرمحمد برگشت گفت یه اسپندی برای امیرمحمد دود کنیم تا از گوشت و چربی خوردن نیفته ...چشمک  دوباره با عمو همت به مسجد رفت . یکساعت بعد با یه کاسه فرنی به همراه حنانه جون دختر عمو بهنام برگشت در حالیکه نصف فرنی و خورده بود کاسه رو بهم داد و گفت مامانی از مسجد برات فرنی آوردم تا موقع افطار بخوری زیبا

   باز با حنانه به مسجد رفت هر کاریش کردم متقاعد نشد که بمونه . بعد از رفتنشون من و بابایی هم رفتیم مسجد . فرناز و فرنوش در حال چیدن سفره افطار بودند و امیرمحمد و بچه های دیگه در حال شیطنت . بابایی راضیش کرد و  از بالای منبر آوردش پایین و به بهانه دیدن الاغ  و گاو و گوسفند از مسجد آوردش بیرون .

سه تایی یه دوری زدیم تا اذان بشه . کلی از امیرمحمد عکس گرفتم .  چند تا گوسفند و یه سگ هم دیدیم .

   نزدیک اذان به مسجد رفتیم . امیرمحمد که دیگه برای خودش مردی شده با بابایی رفت قسمت مردونه . البته فکر کنم بیشتر بخاطر موبایل بابایی رفته بود چون من با خودم موبایل نداشتم . امیرمحمد کوبیده آبگوشت نمیخوره . ازقبل به فرنازسپرده بودم از زن عموش بخواد قبل از درست کردن کوبیده در صورت امکان یه کمی گوشت و سیب زمینی برای امیرمحمد کنار بذاره تا شامشو خوب بخوره . اون بنده خدا هم همین کارو کرد .  تو غذاهای مسجد معمولا نمک و ترشی به غذاها کم میزنن . امیرمحمد موقع خوردن سیب زمینی و گوشت به بابایی میگه چرا آبگوشت اینجا مثل آبگوشت مامانی نیست ؟ متنظر

  صبح روز بعد امیرمحمد گفت مامانی امروز عمو همت میخواد برای من سیب زمینی کباب کنه . سیخ و سیب زمینی بده تا ما وقتی رفتیم بیرون کباب سیب زمینی بخورم . گیج

امیرمحمد  با بابایی و عمو همت و عمو اشکان به میورد رفتند . اونجا کلی گوسفند دید .

بابایی هم تا میتونست ازش عکس گرفت .

سوار الاغ هم شد .

   عمو همت برای امیرمحمد سیب زمینی هم کباب کرد . به گفته بابایی امیرمحمد موقع خوردن صبحانه اش روی سبزه ها ننشست و گفت یه چیزی برام پهن کنید چطوری روی سبزه بشینم . متفکر

    وقتی برگشتند کتالان روی دماغ امیرمحمد حسابی سوخته  بود . با آب و تاب همه اتفاقاتی که براش افتاده بود و برام تعریف کرد . حتی با تعجب گفت : مامانی اونجا عمو همت یه عالمه دوست داشت . همه بهش سلام میکردند . تعجب

در هر حال  خیلی بهش خوش گذشته بود . امیرمحمد بعد از اینکه نهارشو خورد  به شدت در گیر بازی با لپ تاب عمو اشکان بود . به زور لپ تاب و خلاص کردیم تا تهرانیها راهی بشن . گیر داده بود به بازی ول هم نمیکرد . همش هم میگفت این دیگه آخریه این دیگه آخریه ... هیپنوتیزم

 بعد از خداحافظی اول خاله جون فهیمه و خونوادش راهی تهران شدند به فاصله کمی ما هم راهی قائمشهر شدیم .

 فرنوش جون  کتالان پیش عزیز موند. به امیرمحمد هم  قول داد که چند روز بعد میاد خونمون و چند روزی هم  پیش امیرمحمد میمونه . موقع برگشت امیرمحمد گفت مامانی میشه امشب برام ماکارونی پیچ پیچی درست کنی که هم شام بخورم و هم فردا ببرم خانه شادی ؟  گفتم بله عزیزم چرا نشه حتما برات درست میکنم . اونم گفت مامانی خیلی دوست دارم ... محبت

 وقتی رسیدیم خونه امیرمحمد با بابایی به حموم رفت و من هم مشغول جابجا کردن وسایل و پختن ماکارونی برای گل پسرم . وقتی از حموم اومد دماغش و گرفت و گفت مامانی بدجوری روی دماغم میسوزه ...خطا

 

در بدترین روزها امیداور باش،

زیرا زیباترین بارانها از سیاه ترین ابرهاست .

اول خدا .....................     

                       بعدم خدا ...................

                                                  بعدم خدا ..........................

پسندها (2)

نظرات (5)

مامان مهسا
7 مرداد 93 12:00
آبگوشت و فرنی نوووووووووووووووش جونت بشه امیر محمد جون آبگوشت خیلی خوشمزس اونم از نوع چربش تو تابستون بخاری؟؟؟؟؟وای ما اینجا کولرا جواب نمی دن خوشبحالتون طاعاتتون هم قبول عیدتون مبارک ممنون مهسا جون .... بخاری تو فیروزکوه که سردسیر یه چیز کاملا طبیعیه ... عید شما هم مبارک عزیزم ............
مامان مهسا
7 مرداد 93 12:02
مامان امیر محمد جون یه سؤال : فاصله ی ساری تا محمود آباد چند ساعت می شه؟؟ مهساجون فاصله ساری تا محمودآباد حدود 90 کیلومتر،که میشه یکساعت تا یکساعت و نیم رفت .بسته به سرعت ماشین .
مریم مامان دونه برفی
13 مرداد 93 12:42
سلام خانمی دیدم که قائمشهری هستی ..من هم شمالیم فومن استان گیلان .. با اجازه لینکتون کردم همیشه دوست داشتم یه دوست مازندرانی داشته باشم. خوشحال میشم لینکم کنید. ممنونم عزیزم ... شما هم با افتخار لینک شدی ...
مریم مامان دونه برفی
13 مرداد 93 12:44
گفتی بخاری ؟؟؟؟؟؟؟ اون هم تو تیرماه ؟!!!!!!!!!! حتما جای خیلی خنکیه که تو تابستون هم بخاری ون میکنن! یادم باشه یه سر اونجا هم بیایم. میشه بیشتر درموردش تو ضیح بدین؟ سلام عزیزم ... کتالان یکی از روستاهای اطراف فیروزکوه و تو تابستون هوای خنکی داره ...
مامان مهسا
13 مرداد 93 22:04
ممنون از راهنماییت دوستم از این به بعد رمزی می شی؟؟