امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

عشق مامان و بابا

روزهای بدون بابایی با امیرمحمد 3

1393/5/24 12:06
912 بازدید
اشتراک گذاری

این روزهای امیرمحمد بیشتر با فرنوش جون میگذره . با هم نقاشی میکشند .

فرنوش جون گناهی خیلی دل به دل امیرمحمد میده .

با هم شطرنج بازی میکنن .  امیرمحمد خیلی جر میزنه . خیلی مراقب مهره شاه . اصلا اجازه نمیداره اطراف شاه خالی بشه . وقتی هم که خالی میشه یواشکی طوری که حریف متوجه نشه مهره هاشو جابجا میکنه . تعجب  اصلا تحمل باخت هم نداره . میگه شطرنج بازی کنیم تا کیش و ماتت کنم . خنده

موسیقی گوش میده . لگو بازی میکنه . نا گفته نمونه بیشتر اوقات سرگرم دیدن برنامه کودک . فرنوش که هر وقت از دست امیرمحمد کلافه میشه فوری براش برنامه کودک میذاره و از سر خودش وا میکنه . گریهشیطانعصبانی

امیرمحمد به فرنوش میگه میشه همیشه پیش ما بمونی . آخه هر چی که میخوام شما به مامانی بگی برام انجام میده  .... متفکر

   به امیرمحمد قول داده بودم که چهارشنبه ببرمش پارک و چون روز بعدش تعطیل بود گفتم تا هر وقت شب که بخواهی میتونی بازی کنی . غروب با فرنوش راهی پارک شدیم . امیرمحمد ترامبولین سوار شد . حسابی هم بازی کرد . تو پارک فرن و باباش و دیدیم . فرن از دوستهای جهان کودک امیرمحمد . تا دوره پیش آمادگی با هم بودند ولی دیگه با هم نیستند . خیلی از دیدن همدیگه خوشحال شدند . دوتایی مشغول بدو بدو شدند . امیرمحمد از ته دل میخندید . من هم از دیدن شادی بچه ها حسابی احساساتی شده بودم . حدود ساعت 9 با فرن و باباش خداحافظی کردیم . شام کباب کوبیده خوردیم .

حدود ساعت 10 شب دایی جون بهمن ما رو به خونه رسوند . بهمن سانروف ماشین و باز کرد و امیرمحمد کلی کیف کرد . وقتی از ماشین پیاده شدیم امیرمحمد بدون مقدمه گفت مامانی قلکم بشکونیم با پولهای توش یکی از اینها بخریم ... گفتم چی بخریم ؟ از این ماشنها دیگه ...خندونک  من و فرنوش زدیم زیر خنده .  سانروف بدجوری تأثیرگذار بود ....خجالت

  غروب روز بعد هم امیرمحمد گفت میشه امروز هم بریم پارک . دوباره کفش و کلاه کرده و راهی شدیم . امیرمحمد بادکنک تو کلاه تولد گذاشت و گفت که بستنی قیفی درست کرده . اول به خونه مادرجون رفتیم تا دیداری تازه کنیم . امیرمحمد به قدری عجله داشت برای پارک رفتن که اجازه نداد حتی یک ربع هم خونه مادرجون بشینیم . راهی پارک شدیم . موقع خداحافظی مادرجون دلسوزانه خطاب به من گفت : مادر جان امیرمحمد هرچی میخواد براش بخر باباش نیست بچه گناه داره دلتنگی میکنه ...متنظر  من هم لبخند .... قه قهه

   فرن و باباش پنجشنبه هم پارک بودند . باز هم بچه ها خوشحال از دیدن همدیگه مشغول بازی شدند . خودم هم با اونها مشغول بازی شدم . بازی موش بدو گربه تو رو نگیره ...  بدو بدویی کردیم و حسابی کالری سوزوندیم . بعد هم فرنوش جون با اونها مشغول بدو بدو شد . بچه ها که خستگی سرشون نمیشه تا هر وقت زمان داشته باشن بازی میکنن.

تا دیروقت پارک بودیم . به امیرمحمد و فرن خیلی خوش گذشت . بعد از خداحافظی با فرن و باباش برای شام به فست فود آلپ رفتیم و ساندویچ خوردیم و بعد هم در نهایت خستگی راهی خونه شدیم .

  در زندگی روزهایی هست که احساس میکنی خدا با تمام بزرگی اش کنار تو ایستاده و با تو قدم میزند  ...

خدایا  ممنونم

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان مهسا
13 شهریور 93 16:50
به به چقدر تفریح و بازی دست مامانی مهربون درد نکنه که اینقدر واسه گل پسرش وقت می ذاره از دیدن روی ماهتون خوشحال شدم ممنونم مهسا جون ...