بابایی اومد
بابایی بعد از دوهفته برگشت . سوغاتی امیرمحمد هم یک ساعت بن تن و یک ماشین دیوانه بود . با اجازه از عمو همت یک هفته دیگه موندن فرنوش جون و تمدید کردیم . امیرمحمد هم خوشحال ازاینکه زمان بیشتری فرنوش پیش ماست. چهارشنبه 29 مرداد به ییلاق سنگسرک در جاده سوادکوه رفتیم .
آخر هفته هم به کتالان رفتیم . عمو همت ،خاله جون فهیمه و دایی جون فرهاد هم اومده بودند . امیتیس جون هم با بابا و مامانش قبل از ما رسیده بودند . امیرمحمد و امیتیس بعد مدتها هم و دیدند و حسابی خوشحال شدند . تمام رختخوابهای عزیز و از رو تخت ریختند پایین و تو اتاق ولو کردند . با رختخوابها سرسره درست کرده بودند . داد عزیز در اومده بود . ولی بابابزرگ حسابی تشویق و حمایتشون میکرد .
پنجشنبه شب مهمون دایی جون بهمن بودیم . کباب حسابی برای بچه ها درست کرد . امیرمحمد که ماشاءالله حسابی گوشتخوار ولی اون شب ترکوند . شب تا دیروقت بیدار بودیم . بچه ها هم پا به پای بزرگترها بیدار بودند . حسابی بهمون خوش گذشت . امیتیس کلی برامون رقصید . قربونش بره عمه ...
صبحانه روز جمعه مهمون دایی جون فرهاد به صرف کله پاچه بودیم . امیتیس و امیرمحمد بعد از خوردن صبحانه تا خود ظهر مشغول بازی بودند . خیلی بهشون خوش گذشت .
غروب جمعه با همه خداحافظی کردیم و راهی قائمشهر شدیم . آخر هفته خیلی خوبی بود . وقتی برگشتیم خونه جای خالی فرنوش کاملا پیدا بود .
فرنوش جونم من و امیرمحمد خیلی خیلی ازت ممنونیم که پیشمون بودی و تنهامون نذاشتی .
آدم ها را بدون اینکه به وجودشان نیاز داشته باشی دوست بدار و محبت کن … !
کاری که خدا با تو می کند…