امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

عشق مامان و بابا

بابایی اومد

1393/5/31 22:58
585 بازدید
اشتراک گذاری

    بابایی بعد از دوهفته برگشت . سوغاتی امیرمحمد هم یک ساعت بن تن و یک ماشین دیوانه بود . با اجازه از عمو همت یک هفته دیگه موندن فرنوش جون و تمدید کردیم . امیرمحمد هم خوشحال ازاینکه زمان بیشتری فرنوش پیش ماست.  چهارشنبه 29 مرداد به ییلاق سنگسرک در جاده سوادکوه رفتیم .

آخر هفته هم به کتالان رفتیم . عمو همت ،خاله جون فهیمه و دایی جون فرهاد هم اومده بودند . امیتیس جون هم با بابا و مامانش قبل از ما رسیده بودند . امیرمحمد و امیتیس بعد مدتها هم و دیدند و حسابی خوشحال شدند . تمام رختخوابهای عزیز و از رو تخت ریختند پایین و تو اتاق ولو کردند . با رختخوابها سرسره درست کرده بودند . داد عزیز در اومده بود . هیپنوتیزم ولی بابابزرگ حسابی تشویق و حمایتشون  میکرد . راضی

پنجشنبه شب مهمون دایی جون بهمن بودیم . کباب حسابی برای بچه ها درست کرد . امیرمحمد که ماشاءالله حسابی گوشتخوار ولی اون شب ترکوند . قه قهه شب تا دیروقت بیدار بودیم . بچه ها هم پا به پای بزرگترها بیدار بودند .  حسابی بهمون خوش گذشت . امیتیس کلی برامون رقصید . قربونش بره عمه ...محبت

صبحانه روز جمعه مهمون دایی جون فرهاد به صرف کله پاچه بودیم  . امیتیس و امیرمحمد بعد از خوردن صبحانه تا خود ظهر مشغول بازی بودند . خیلی بهشون خوش گذشت .

غروب جمعه با همه خداحافظی کردیم و راهی قائمشهر شدیم . آخر هفته خیلی خوبی بود . وقتی برگشتیم خونه جای خالی فرنوش کاملا پیدا بود . غمگین

فرنوش جونم من و امیرمحمد  خیلی خیلی ازت ممنونیم  که پیشمون بودی و تنهامون نذاشتی . 

آدم ها را بدون اینکه به وجودشان نیاز داشته باشی دوست بدار و محبت کن … !
کاری که خدا با تو می کند…

پسندها (3)

نظرات (1)

مامان مهسا
13 شهریور 93 16:51
چشمتون روشن خوش اومدند امیدوارم کانون خانوادگیتون همیشه گرم باشه و خوش باشید بسیار سپاسگزارم عزیزم ...