امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

عشق مامان و بابا

پارک جنگلی جوارم

1393/6/9 22:36
625 بازدید
اشتراک گذاری

  جمعه 7 شهریور بعد از خوردن صبحانه کفش و کلاه کرده و راهی پارک جنگلی جوارم شدیم. بابایی بقیه رو هم راه انداخت . برای نهار جوجه کباب گرفتیم . تا خرید کنیم پویان خودشو به ما رسوند تا با ماشین مابیاد .

  اول شهر شیرگاه هم نون لواش داغ و خوشمزه ای خریدیم و با کلی هله هوله راهی جنگل شدیم . بماند که امیرمحمد تو خونه یه پلاستیک خوراکی برای خودش برداشت . ( شب قبلش با دایی جون بهمن رفته بود بیرون و بهمن هم کلی خوراکی براش خرید ).چشمک

به محض اینکه مستقر شدیم با نون داغ و پنیر و خیار و گوجه از خودمون پذیرایی کردیم . امیرمحمد به بابایی گیر داد که برام تاب درست کن و بابایی هم گفت بابابزرگ که اومد برات درست میکنه . بی حوصله

بعد از کمی عمه جون خدیجه و ایلیا به همراه مادرجون و بابابزرگ به ما ملحق شدند . بابابزرگ هم برای بچه ها تاب درست کرد .

بابابزرگ یه داس معروف داره که همیشه وقتی میریم بیرون با خودش میاره . امیرمحمد هم داس بابابزرگ و گرفت و زمین و باهاش میکند و میگفت که داره دنبال گنج میگرده .

    الغرض اینکه بچه ها مشغول بازی شدند . ایلیا با امیرمحمد بازی نمیکرد و این موجب گریه امیرمحمد شده بود . ایلیا و پویان با بدجنسی تمام امیرمحمد و از زامبی میترسوندند تا پسر کوچولوی من و از سر خودشون واکنند . بابایی هم که متوجه شد کلی پویان و ( البته به شوخی ) دعوا و تهدید کرد تا دیگه این کار و نکنه .

   برای اینکه امیرمحمد و از اون حال و هوا خارج کنم خودم باهاش مشغول بازی و بدو بدو شدم . مادر که باشی همه کاری میکنی ....خندونک

    عمه جون خدیجه جوجه ها رو به سیخ کشید و بابایی کباب خوبی درست کرد . هوا تقریبا گرم بود . بعد نهار مشغول خوردن میوه و تنقلات شدیم . عمه جون بهناز و هانا جون بعد نهار به ما ملحق شدند . غروب وسایلمون و جمع کردیم و رفتیم کنار رودخونه . بچه ها آب بازی کردند .امیر محمد و ایلیا مدام با هم دعوا میکردند .دعواشون هم خیلی مسخره بود یکی قورباغه میدید اون یکی فراریش میداد.یکی چوب داشت اون یکی چوبشو میشکوند .  آخرش وقتی ایلیا امیرمحمد و هول داد ، مجبور شدم یه داد سر امیرمحمد بزنم و بهش بگم نزدیک ایلیا نشه تا دعواشون تموم بشه . تو این هاگیر واگیر پویان برای امیرمحمد یه قورباغه شکار کرد و تاثیر صدای بلند من خیلی زود از بین رفت . ولی امیرمحمد با من حرف نمیزد میگفت حرفی باهات ندارم . گیج

  یکی دو ساعتی کنار رودخونه بودیم . عمه جون بهناز برای بچه ها سیب زمینی سرخ شده درست کرد و البته همگی با ولع خوردیم . بعد هم نخود نخود هر که رود خانه خود . موقع برگشت هم ایلیا و امیرمحمد سر تصاحب کردن پویان با هم جنگ داشتند که البته به نفع  امیرمحمد تموم شد و پویان اومد تو ماشین ما .هیپنوتیزم

امیرمحمد که حسابی بازی و آب بازی کرده بود خسته و هلاک شده بود . در مسیر برگشت حتی یک کلمه هم حرف نزد . نشسته خوابش برد . خواب آلود

    وقتی رسیدیم خونه مستقیم بردمش تو حموم . بعد هم شام مختصری خورد و خوابید تا برای شروع هفته و رفتن به خانه شادی  آماده باشه . قبل از خواب هم بهم یادآوری کرد که برای تغذیه روز بعدش نون پنیر گردو و پسته براش بذارم .

niniweblog.com

    غروب روز بعد پیاده با بابایی رفتیم دیدن بابابزرگ . به امیرمحمد گفتم با دوچرخه بیا .. چند وقتی بود که دوچرخه سواری نکرده بود . این زندگی ماشینی ما رو که حسابی تنبل کرده . هوا خنک و خوب بود .  برای اولین بار با امیرمحمد دوچرخه سوار ، بدون نق نق تا خونه عزیز رفتیم و برگشتیم . خیلی از امیرمحمد تعریف کردم . امیرمحمد هم گفت مامانی دیدی چقدر حرفه ای دوچرخه سواری کردم ؟فرشته

من که نباشم دنیا یک “من” کم دارد

تو که نباشی من یک “دنیا”  کم دارم . . .

پسندها (1)

نظرات (1)

مهسا
13 شهریور 93 16:57
خوش باشید همیشه ولی ایلیا جون چقدر سربسر امیرمحمد می ذاره مرسی عزیزم ... از دست این بچه ها گرفتاریم والا ...