پارک جنگلی جوارم
جمعه 7 شهریور بعد از خوردن صبحانه کفش و کلاه کرده و راهی پارک جنگلی جوارم شدیم. بابایی بقیه رو هم راه انداخت . برای نهار جوجه کباب گرفتیم . تا خرید کنیم پویان خودشو به ما رسوند تا با ماشین مابیاد .
اول شهر شیرگاه هم نون لواش داغ و خوشمزه ای خریدیم و با کلی هله هوله راهی جنگل شدیم . بماند که امیرمحمد تو خونه یه پلاستیک خوراکی برای خودش برداشت . ( شب قبلش با دایی جون بهمن رفته بود بیرون و بهمن هم کلی خوراکی براش خرید ).
به محض اینکه مستقر شدیم با نون داغ و پنیر و خیار و گوجه از خودمون پذیرایی کردیم . امیرمحمد به بابایی گیر داد که برام تاب درست کن و بابایی هم گفت بابابزرگ که اومد برات درست میکنه .
بعد از کمی عمه جون خدیجه و ایلیا به همراه مادرجون و بابابزرگ به ما ملحق شدند . بابابزرگ هم برای بچه ها تاب درست کرد .
بابابزرگ یه داس معروف داره که همیشه وقتی میریم بیرون با خودش میاره . امیرمحمد هم داس بابابزرگ و گرفت و زمین و باهاش میکند و میگفت که داره دنبال گنج میگرده .
الغرض اینکه بچه ها مشغول بازی شدند . ایلیا با امیرمحمد بازی نمیکرد و این موجب گریه امیرمحمد شده بود . ایلیا و پویان با بدجنسی تمام امیرمحمد و از زامبی میترسوندند تا پسر کوچولوی من و از سر خودشون واکنند . بابایی هم که متوجه شد کلی پویان و ( البته به شوخی ) دعوا و تهدید کرد تا دیگه این کار و نکنه .
برای اینکه امیرمحمد و از اون حال و هوا خارج کنم خودم باهاش مشغول بازی و بدو بدو شدم . مادر که باشی همه کاری میکنی ....
عمه جون خدیجه جوجه ها رو به سیخ کشید و بابایی کباب خوبی درست کرد . هوا تقریبا گرم بود . بعد نهار مشغول خوردن میوه و تنقلات شدیم . عمه جون بهناز و هانا جون بعد نهار به ما ملحق شدند . غروب وسایلمون و جمع کردیم و رفتیم کنار رودخونه . بچه ها آب بازی کردند .امیر محمد و ایلیا مدام با هم دعوا میکردند .دعواشون هم خیلی مسخره بود یکی قورباغه میدید اون یکی فراریش میداد.یکی چوب داشت اون یکی چوبشو میشکوند . آخرش وقتی ایلیا امیرمحمد و هول داد ، مجبور شدم یه داد سر امیرمحمد بزنم و بهش بگم نزدیک ایلیا نشه تا دعواشون تموم بشه . تو این هاگیر واگیر پویان برای امیرمحمد یه قورباغه شکار کرد و تاثیر صدای بلند من خیلی زود از بین رفت . ولی امیرمحمد با من حرف نمیزد میگفت حرفی باهات ندارم .
یکی دو ساعتی کنار رودخونه بودیم . عمه جون بهناز برای بچه ها سیب زمینی سرخ شده درست کرد و البته همگی با ولع خوردیم . بعد هم نخود نخود هر که رود خانه خود . موقع برگشت هم ایلیا و امیرمحمد سر تصاحب کردن پویان با هم جنگ داشتند که البته به نفع امیرمحمد تموم شد و پویان اومد تو ماشین ما .
امیرمحمد که حسابی بازی و آب بازی کرده بود خسته و هلاک شده بود . در مسیر برگشت حتی یک کلمه هم حرف نزد . نشسته خوابش برد .
وقتی رسیدیم خونه مستقیم بردمش تو حموم . بعد هم شام مختصری خورد و خوابید تا برای شروع هفته و رفتن به خانه شادی آماده باشه . قبل از خواب هم بهم یادآوری کرد که برای تغذیه روز بعدش نون پنیر گردو و پسته براش بذارم .
غروب روز بعد پیاده با بابایی رفتیم دیدن بابابزرگ . به امیرمحمد گفتم با دوچرخه بیا .. چند وقتی بود که دوچرخه سواری نکرده بود . این زندگی ماشینی ما رو که حسابی تنبل کرده . هوا خنک و خوب بود . برای اولین بار با امیرمحمد دوچرخه سوار ، بدون نق نق تا خونه عزیز رفتیم و برگشتیم . خیلی از امیرمحمد تعریف کردم . امیرمحمد هم گفت مامانی دیدی چقدر حرفه ای دوچرخه سواری کردم ؟
من که نباشم دنیا یک “من” کم دارد
تو که نباشی من یک “دنیا” کم دارم . . .