امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

عشق مامان و بابا

آخرهفته ای دیگر و بازهم کتالان

1393/6/16 22:34
867 بازدید
اشتراک گذاری

   تو این روزهای گرم تابستانی هیچی بهتر از رفتن به جای خنک نیست . برای ما هم کتالان همان جای خنک .  غروب پنجشنبه با بابایی و امیرمحمد راهی کتالان شدیم . عمو همت ودایی جون فرهاد هم از تهران اومده بودند. خاله جون فهیمه با دختراش برای تولد امام رضا رفتند مشهد . طبق معمول همه پنجشنبه جمعه ها جاده فیروزکوه پرترافیک بود . به گدوک که رسیدیم توقف کردیم .

  به محض رسیدن به کتالان ، امیرمحمد مشغول دیدن برنامه کودک شد . با دیدن عمو همت خیلی خوشحال شد و ازش قول گرفت که روز جمعه با هم برن کوه و سیب زمینی کباب کنند .

  روز بعد ساعت 7 و نیم صبح از خواب بیدار شد . به کمک بابابزرگ برامون گردو شکوند تا صبحانه نون و پنیر و گردو بخوریم . بعد صبحانه با لگو و ساژین خودشو مشغول کرد و بعد از کمی با دایی جون فرهاد به تماشای برنامه کودک نشست .

نزدیکیهای ظهر با دایی جون فرهاد به فیروزکوه رفت . با هم به پارک رفتند .

    دایی جون طبق معمول همیشه  براش خرید کرد . والبته هیچ مدیریتی هم تو خریدهای امیرمحمد نداره . بهش میگه هر چی دوست داری انتخاب کن .  عشق امیرمحمد خرید جعبه های جایزه است . 4 تا جعبه یک شکل ، سه تا اسمارتیز به همراه بستنی یخی فالوده ای که وقتی به کتالان رسیدند همه بستنی ها آب شده بود و خوراکیهای دیگه ... خندونک

   بعد از نهار امیرمحمد با موبایل دایی جون مشغول بازی شد . غروب به باغ بابابزرگ رفتیم تا کمی سبزی خوردن  بچینیم، آخه عزیز مشغول درست کردن آش پشت پا برای زائران مشهد بود . باد شدیدی میومد . امیرمحمد با کمک بابابزرگ  کدو سبز و سیب زمینی چید. خیلی خوشش اومده بود . بهم گفت مامانی خیلی خوبه که یه باغ داشته باشیم ولی فکر کنم باغداری کار سختیه .  متنظر

  چند تا عکس از امیرمحمد گرفتم . تو همه عکسها چشماش نیمه باز . میگفت خاک میره تو چشمم . خیلی زود با سر و صورت خاکی برگشتیم خونه . بعدش امیرمحمد با عمو همت مهربون رفت کوه نوردی . ولی سیب زمینی با خودشون نبردند . قرار شد آب پز درست کنم تا وقتی اومدن  بخورن . دو ساعتی بیرون بودند .

  وقتی اومدند امیرمحمد خسته و هلاک بود و صد البته خیلی هم بهش خوش گذشته بود . فقط از درد پاهاش ناراحت بود ، چون کفشش مناسب کوه نوردی نبود . با خوردن سیب زمینی آب پز حالش بهتر شد .

 ساعت 8 و نیم از کتالان راه افتادیم . امیرمحمد نرسیده به گدوک خوابش برد .  دوباره تو ترافیک موندیم . ساعت 11 و ربع در نهایت خستگی به خونه رسیدیم ، در حالیکه امیرمحمد همچنان خواب بود .

وفادارترازخداسراغ ندارم

به رسم همین وفاداری است که تورابه او میسپارم.

بوسشب خوش پسر نازنینمبوس

پسندها (3)

نظرات (4)

آقايون و خانوماي شيك پوش
18 شهریور 93 20:22
فروشگاه اينترنتي مارال ، عرضه كننده انواع شال و كلاه و عروسك و ست آتليه و ..... بافتني ارزان و شيك و مدرن . از فروشگاه اينترنتي مارال ديدن نماييد : http://redheart.hamvar.ir
سحر
23 شهریور 93 11:05
سلام، خوبی؟ امیر محمد جون خوبه؟ دلم براتون تنگ شده بود. راستی شما شمالی هستید؟ ممنونم سحر جون . امیرمحمد هم خوبه . دست بوس شماست . ما قائمشهری هستیم گلم ...
مامان و مهزیار
31 شهریور 93 8:15
سلام عزیزم امیدوارم همیشه خوش باشید. معلوم به عزیز خاله خیلی خوش گذشته. تو ترافیک موندن ارزش لذت بردن از طبیعت داره. انشاا... همیشه تنتون سالم و دلتون شاد باشه. برای پسر بهمن ماهی ممنونم مهرنوش جون ...
arezoo
16 مهر 93 15:18
انشاالله همیشه به تفریح و گردش... لبخند رضایت بچه ها از گردش لذتشو دوبرابر میکنه از عکسای امیر محمد معلومه خیلی پسر آقا و آرومیه. خیلی چهره ی معصومانه ای داره ممنونم که به وبلاگ پسرم سر زدید ممنونم آرزو جان . خیلی لطف داری ...