روز مادر و روز پدر
جمعه 21 فروردین تولد حضرت فاطمه و روز مادر بود . دو روز قبل از روز مادر یعنی چهارشنبه وقتی از اداره به خونه رسیدم . امیرمحمد بدو بدو به استقبالم اومد و گفت مامانی چشماتو ببند برات یه سورپرایز دارم . بعد نقاشی که تو کلاسشون کشیده بود و بهم داد و گفت مامانی روزت مبارک خیلی دوست دارم . قربونش بشه مامانش با هدیه ارزشمندش
بابایی هم اینطوری برام تعریف کرد : وقتی به خونه رسیدیم امیرمحمد رفت سراغ کشوی کابینت و گوشت کوب برداشت و رفت سراغ قلکش و گفت بابایی میخوام قلکم و بشکنم . گفتم برای چی میخواهی بشکنی ؟ امیرمحمد هم جواب داد که برای یه کار مهم پول لازم دارم . اولش نگفت کارش چیه ؟ ولی با اصرار من گفت که میخوام برای مامانی کادو بخرم ... و بالخره اینکه راضیش کردم که با هم بریم یه کادویی بخریم و هر چقدر پولش بود خودم میدم .
روز بعد هم که از اداره اومدم بهم دو تا کیف کادو دادند . یه ساک ورزش از طرف بابایی و یه کیف اسپرت هم از طرف امیرمحمد ...
هر کسی عطر خاصی دارد... گاهی برخی عجیب بوی خدا می دهند...
همانند "مادر"
هیچگاه در زندگی محبتی بهتر و عمیق تر و واقعی تر و بی پیرایه تر
از محبت مادر نمی توانی بیابی...
*******************************************************************************
و اما تولد حضرت علی و روز پدر شنبه 12 اردیبهشت بود . روز قبلش یعنی جمعه جشن تولد 6 سالگی آمیتیس جون بود . جشن تولد تو سالن شبهای طلائی برگزار میشد . خاله جون فهیمه و بقیه از چهارشنبه اومده بودند قائمشهر . خاله جون فهیمه برای امیرمحمد کلی فشفشه و بادکنک خریده بود که حسابی پسرک ما رو خوشحال کرد . صبح جمعه امیرمحمد با بابایی و فرناز جون و فرنوش جون و عمو اشکان بهمراه بقیه به سالن رفتند و در تزئین سالن کمک کردند . من هم تنها خونه موندم تا درس بخونم به پایان ترم نزدیک میشوم و کلی درس نخونده دارم .
همه نهار به منزل عزیز رفتند تا من بتونم بدون دغدغه درس بخونم . غروب هم همگی حاضر شدیم و به جشن تولد آمیتیس جون رفتیم و حسابی هم بهمون خوش گذشت . امیرمحمد هم که از اول جشن شیطونی میکرد . وقتی ایلیا هم به مهمونی رسید شیطنت امیرمحمد چند برابر شد . برای امیرمحمد شمع و فشفشه برده بودم تا با وسایل آمیتیس کاری نداشته باشه . آمیتیس وقتی در حال باز کردن کادوها بود یه بمب شادی هم امیرمحمد براش ترکوند . موقع فوت کردن شمع هم نذاشت آمیتیس تنها شمعشو فوت کنه . یه فوتی به شمع کرد که البته فکرکنم زن دایی الهام و ناراحت کرد . در هر حال شب خیلی خیلی خوبی بود .برای آمیتیس جون بهترین آرزوهای دنیا را دارم .
روز بعد هم روز پدر بود . و نقاشی زیر هم کادوی امیرمحمد برای بابایی که تو کلاسشون به کمک خانمهای مربی آماده کرده بود ...
امیرمحمد چند تا بادکنک برای بابایی باد کرد و با کمک من به دیوار چسبوند . بعد هم با عمو اشکان و فرناز جون رفتند شیرینی سرای کارو به پیشنهاد امیرمحمد یه کیک بزرگ کاکایویی خریدند . االبته من و امیرمحمد کادومون و که یه کیف پاسپورتی بود به بابایی دادیم .
با موافقت همه با کیک راهی خونه بابابزرگ شدیم . با بادکنک و فشفشه رفتیم تو خونه و کلی جیغ کشیدیم . کیک و به بابابزرگ و عمو همت و بابایی و اشکان جان تقدیم کردیم .
اول بابابزرگ و بعد عمو همت کیک و بریدند .
ما هم دست و جیغ و هورا ...
بعد از خوردن کیک و چای عمو همت و خانواده راهی تهران شدند . ما هم با شیرینی راهی خونه اون بابابزرگ شدیم . بابابزرگ تو چمنهای کنار راه آهن نشسته بود . با دیدن ما و البته امیرمحمد خیلی خوشحال شد .
پدر شاید پشتش پر نباشه ولی پشت و پناه خیلی هاست !
درود بر همه ی پدرها . . .