و باز هم مهدکودک ...
امیرمحمد جان بعد از بیماری سختی که در دی ماه گرفته بود ، بهمن و اسفند و فروردین به مهد کودک نرفت . بالاخره قرار شد که از اردیبهشت مجددا به مهد کودک بره . سه شنبه پنجم ماه طلسم شکست و بعد از بیدار شدن به بابایی گفت من خونه مادرجون نمیرم امکان نداره باید برم مهدکودک . این شد که با ذوق و شوق فراوان به مهد کودک رفت . در بدو ورود هم زانوی زخمیشو به خانم مربیش نشون داد و گفت که دم در خونه مادرجون به زمین افتاد ...
وقتی از اداره برگشتم دیدم که مادرجون هم خونه ما پیش امیرمحمد . گفت بابایی که از مهد آوردش هر چی بهش گفتم بیا خونه ما نیومد و گفت میخوام برم خونه خودمون ... با امیرمحمد حرف زدم که مامانی خوب مهد کودک چطور بود ؟ مامانی بهت خوش گذشت ؟ هرچی ازش راجع به مهد پرسیدم رد میداد ... دیگه بیخیال شدم ....
غروب با امیرمحمد تو خونه تنها بودیم . خیلی خیال بافی و رویا پردازی میکنه . کلی باهم حرف زدیم . برام تعریف کرد که : مامانی رفتم تو جنگل دو تا گرگ بد بجنس اومدن ولی من چون شیر میخورم خیلی قوی بودم به هر دوتا گرگ تیر زدم کشتمشون . ولی یک گرگ دیگه اومد پای من و گاز گرفت . دیدی مامانی ؟ بیا بهت نشون بدم بعد شلوارشو زد بالا تا پاشو ببینم . ولی باز من نترسیدم با شمشیر زدمش .
همینطور که حرف میزد صحبت و به مهد کودک کشوندم گفت: مامانی مهد کودک و دوست ندارم آخه بچه ها من و اذیت میکنن . ماهان همش من و هول میده میندازه . تازه بچه ها امروز لگو بازی کردن خانم مربی نذاشت بازی کنم گفتم چرا ؟ گفت : آخه شیطونی کرده بودم منو تنبیه کردن . گفتم مامانی اگه ماهان اذیتت کرد ، بهش بگو ماهان این کارها بده . ما باید با هم دوست باشیم . اگه بازم اذیت کرد به فاطمه جون بگو بهش تذکر بده . کم کم راجع به اولین روز مهد و چیزهایی که یاد گرفته بود برام حرف زد . راجع به فصل بهار و اینکه درختها شکوفه میدن و میوه های جدید رو درختها درمیان و یک کمی هم شعر بهارو برام خوند . بعد گفت راستی مامانی میدونی امروز دو تا جغد بزرگ اومدن تو مهد کودک همه ترسیدن ولی من که اصلا نترسیدم با دستهام کشتمشون . . .
خیلی به حرفهایی که راجع به اذیت شدن تو مهد بود توجه نکردم چون حدس زدم داره الکی میگه که توجه منو جلب کنه . چهارشنبه که تعطیل بود . روز بعدشم یه کوچولو سرما خورده بود و مهد نرفت . به بابایی گفت ببین الآن مریضم باید استراحت کنم .
نه بابا این بچه هر روز یه فیلمی برامون درمیاره . باید یک فکراساسی بکنیم
ساعت ۶ صبح شنبه با بد اخلاقی بیدار شد. هر کاریش کردم نخوابید . گفتم پس حاضر شیم بریم مهدکودک . زد زیر گریه . نه من مهد کودک نمیرم . گفتم مامانی باید بری من باید برم اداره .. بابایی هم باید بره سر کارش . با گریه گفت من همینجا خودم میمونم . دوباره با گریه گفت مامانی اداره نرو دیگه ... گفتم اگه اداره نرم رئیسم عصبانی میشه دعوام میکنه . تازه اگه من اداره نرم ،بابایی هم سر کار نره دیگه پول نداریم که برات خوراکیهای خوشمزه بخریم برات اسباب بازی بخریم . از کجا پول بگیریم ؟ خوب برین از بانک پول بگیرین . گفتم من باید برم اداره کار کنم تا رئیسمون برای من پول بفرسه بانک اگه کار نکنم بانک هم به من پول نمیده . گفت آخه بچه ها تو مهد کودک منو اذیت میکنن . گفتم اصلا منهم میخوام بیام مهد ببینم کی پسرم اذیت میکنه؟ ...امیرمحمد اصلا میشه من هم بیام تو کلاستون ؟ با چشمهای اشک آلودش گفت آخه شما بزرگی فقط بچه ها میرن مهد بزرگهارو راه نمیدن .. گفتم بذار حالا بیام به خانم مربی بگم شاید اجازه داد . القصه با کلی حرف و حدیث به من چسبید لباسهاشو پوشیدم . حتی اجازه نداد بابایی کفشهاشو بپوشه گفت نه تو نپوش مامانی بپوشه .برای خرگوشهای مهد هم هویج و کاهو بردیم . در بدو ورود صدای بلند ساغر جون بود که به امیرمحمد خوش آمد گفت و امیرمحمد هم بعد از غذا دادن به خرگوشها ،
و کمی بازی در حیاط مهد کودک ،
به سمت کلاسش رفت ( یادش رفت که منهم میخواستم برم تو کلاسش ). با فاطمه جون حرف زدم و متوجه شدم حدسی که میزدم درست بود . فاطمه چون گفت: اتفاقا اون روز خیلی آروم و سربزیر بود که مورد تعجب ما شده بود . اصلا هم با بچه های دیگه کاری نداشت . ما هم چون بعد از چند وقت اومده بود بیشتر بهش توجه کردیم تا دلتنگی نکنه . کلی هم لگو بازی کرد . شعر هم مثل همیشه زود یاد گرفت .
امیرمحمد دیگه !!!! به قول بابایی ، کمبود مادرش و داره ... مامانیش و بیشتر میخواد ....
مادر به فدات دلبندم ....