امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

عشق مامان و بابا

و باز هم مهدکودک ...

1391/2/9 16:37
945 بازدید
اشتراک گذاری

 امیرمحمد جان بعد از بیماری سختی که در دی ماه گرفته بود ، بهمن و اسفند و فروردین به مهد کودک نرفت . بالاخره  قرار شد که از اردیبهشت مجددا به مهد کودک بره . سه شنبه پنجم ماه طلسم شکست و بعد از بیدار شدن به بابایی گفت من خونه مادرجون نمیرم امکان نداره باید برم مهدکودک . این شد که با ذوق و شوق فراوان به مهد کودک رفت . در بدو ورود هم زانوی زخمیشو به خانم مربیش نشون داد و گفت که دم در خونه مادرجون به زمین افتاد ...

     وقتی از اداره برگشتم دیدم که مادرجون هم خونه ما پیش امیرمحمد . گفت بابایی که از مهد آوردش هر چی بهش گفتم بیا خونه ما نیومد و گفت میخوام برم خونه خودمون ... با امیرمحمد حرف زدم که مامانی خوب مهد کودک چطور بود ؟ مامانی بهت خوش گذشت ؟ هرچی ازش راجع به مهد پرسیدم رد میداد ... دیگه بیخیال شدم .... 

       غروب با امیرمحمد تو خونه تنها بودیم . خیلی خیال بافی و رویا پردازی میکنه . کلی باهم حرف زدیم . برام تعریف کرد که : مامانی رفتم تو جنگل دو تا گرگ بد بجنس اومدن ولی من چون شیر میخورم خیلی قوی بودم به هر دوتا گرگ تیر زدم کشتمشون . ولی یک  گرگ دیگه اومد  پای من و گاز گرفت . دیدی مامانی ؟ بیا بهت نشون بدم  بعد شلوارشو زد بالا تا پاشو ببینم . ولی باز من نترسیدم با شمشیر زدمش .

                 

    همینطور که حرف میزد صحبت و به مهد کودک کشوندم  گفت: مامانی  مهد کودک و دوست ندارم آخه بچه ها  من و اذیت میکنن . ماهان همش من و هول میده میندازه . تازه بچه ها امروز لگو بازی کردن خانم مربی نذاشت بازی کنم گفتم چرا ؟ گفت : آخه شیطونی کرده بودم منو تنبیه کردن . گفتم مامانی اگه ماهان اذیتت کرد ، بهش بگو ماهان این کارها بده . ما باید با هم دوست باشیم . اگه بازم اذیت کرد به فاطمه جون بگو بهش تذکر بده . کم کم راجع به اولین روز مهد و چیزهایی که یاد گرفته بود برام حرف زد . راجع به فصل بهار و اینکه درختها شکوفه میدن و میوه های جدید رو درختها درمیان و یک کمی هم شعر بهارو برام خوند . بعد گفت راستی مامانی میدونی امروز دو تا جغد بزرگ اومدن تو مهد کودک همه ترسیدن ولی من که اصلا نترسیدم با دستهام کشتمشون . . . 

                       

    خیلی به حرفهایی که راجع به اذیت شدن تو مهد بود توجه نکردم چون حدس زدم داره الکی میگه که توجه منو جلب کنه .  چهارشنبه که تعطیل بود .  روز بعدشم یه کوچولو سرما خورده بود و مهد نرفت . به بابایی گفت ببین الآن مریضم باید استراحت کنم . 

نه بابا این بچه هر روز یه فیلمی برامون درمیاره .      باید یک فکراساسی بکنیم 

    ساعت  ۶ صبح شنبه با بد اخلاقی بیدار شد. هر کاریش کردم نخوابید . گفتم پس حاضر شیم بریم مهدکودک . زد زیر گریه  . نه من مهد کودک نمیرم . گفتم مامانی باید بری  من باید برم اداره .. بابایی هم باید بره سر کارش . با گریه گفت من همینجا خودم میمونم . دوباره با گریه گفت مامانی اداره نرو دیگه ...  گفتم اگه اداره نرم رئیسم عصبانی میشه دعوام میکنه . تازه اگه من اداره نرم ،بابایی هم سر کار نره دیگه پول نداریم که برات خوراکیهای خوشمزه بخریم برات اسباب بازی بخریم . از کجا پول بگیریم ؟  خوب برین از بانک پول بگیرین . گفتم من باید برم اداره کار کنم تا رئیسمون برای من پول بفرسه بانک اگه کار نکنم بانک هم به من پول نمیده .  گفت آخه بچه ها تو مهد کودک منو اذیت میکنن . گفتم اصلا منهم میخوام بیام مهد ببینم کی پسرم اذیت میکنه؟ ...امیرمحمد اصلا میشه من هم بیام تو کلاستون ؟ با چشمهای اشک آلودش گفت آخه شما بزرگی فقط بچه ها میرن مهد  بزرگهارو راه نمیدن ..  گفتم بذار حالا بیام به خانم مربی بگم شاید اجازه داد . القصه با کلی حرف و حدیث به من چسبید لباسهاشو پوشیدم . حتی اجازه نداد بابایی کفشهاشو بپوشه گفت نه تو نپوش مامانی بپوشه .برای خرگوشهای مهد هم هویج و کاهو بردیم . در بدو ورود صدای بلند ساغر جون بود که به امیرمحمد خوش آمد گفت و امیرمحمد هم بعد از غذا دادن به خرگوشها ، 

                

 و کمی بازی در حیاط مهد کودک  ،  

                  

      به سمت کلاسش رفت ( یادش رفت که منهم میخواستم برم تو کلاسش ). با فاطمه جون حرف زدم و متوجه شدم حدسی که میزدم درست بود . فاطمه چون گفت: اتفاقا اون روز خیلی آروم و سربزیر بود که مورد تعجب ما شده بود . اصلا هم با بچه های دیگه کاری نداشت . ما هم چون بعد از چند وقت اومده بود بیشتر بهش توجه کردیم تا دلتنگی نکنه . کلی هم لگو بازی کرد . شعر هم مثل همیشه زود یاد گرفت .

امیرمحمد دیگه !!!! به قول بابایی ، کمبود مادرش و داره ... مامانیش و بیشتر میخواد ....

مادر به فدات دلبندم .... 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مبین فرفری
10 اردیبهشت 91 16:54
بچمون چقدر تو داره
مامان چشم عسلی
13 اردیبهشت 91 1:03
مامانی سخت نگیر گناه داره آخه پسرکمون هنوز خیلی کوچیکه تقصیر بچه هامون نیست که ما گرفتاریم مامان جونش رو دوست داره این که گناه نیست