امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

عشق مامان و بابا

و باز هم دغدغه مهدکودک ...

1391/2/19 23:41
1,918 بازدید
اشتراک گذاری

  این روزها هر روز صبح با استرس از خواب بیدار میشم ... و همه نگرانیم اینه که امروز دیگه چطوری امیرمحمد به مهد ببریم که بهونه نگیره . این روزها حسابی سحرخیز شده و اول از همه ، سراغ منو میگیره . مامانی پس کجایی ؟ تو یک هفته اخیر تقریبا هرروز با تأخیر به اداره رسیدم . دوشنبه ۱۸ اردیبهشت ،امیرمحمد ساعت ۵:۵۰ صبح از خواب بیدارشد . مامانی خیلی تشنه شدم به من آب میدی ؟ بهش آب دادم سعی کردم دوباره بخوابونمش ولی نخوابید .. مامانی بیدار شیم خواب ندارم . باشه پس بریم دست و صورتت و بشوریم . معمولا کیف و لباسهای مهد کودک امیرمحمد و  از شب قبل آماده کرده و روی مبل میذارم تا بابایی خیلی به زحمت نیفته . به محض اینکه از اتاق خواب اومد بیرون و کیفش و دید با بغض گفت : مامانی این چیه ؟ بذارش تو تختم من که مهد کودک نمیرم ..

  گفتم :خوب باشه ...  بابایی هم بیدارشد . هر چی در مورد مهد کودک  باهاش  حرف زدم ، کلا گیرنده هاش خاموش شده بود و جواب نمیداد ... بالاخره با وعده رفتن به پارک جادویی حاضرش کردم .  گفتم خودت کفشتو بپوش تا من هم حاضر بشم ... رفت دم در نشست نه خودش کفشش و پوشید نه اجازه داد بابایی بپوشه ... مامانی کفش منو بپوشه ...  کفششو پوشیدم گفتم برو پایین تو ماشین پیش بابایی تا من بیام ... گفت نه مامانی میخوام با شما برم دستم و بگیر با هم بریم ...

  دستشو گرفتم . با هم رفتیم و سوار ماشین شدیم . مادرجون و دم در دیدیم ... مادرجون طبق معمول ( به خاطر دوست داشتم زیاد بچه ها ، با کار کردن مادر بچه ها مخالف و معمولا ترجیح میده که بچه یکسره با مادرش باشه .. البته با کار کردن دختر های خودشم مخالف ... ) به محض دیدن ما گفت : چیه چرا بچه را صبح زود میبرین مهد کودک مگه یه  دونه بچه بیشتر دارین ؟ هی به این بچه ظلم کنین ... بچه که صداش درنمیاد شما هی بهش زور بگین  ... همین حرف کافی بود که حسابی امیرمحمد عنق بشه ... به سمت مهد کودک رفتیم ولی امیرمحمد همچنان نق نق میکرد . مامانی من اصلا دلم  نمیخواد  برم مهد کودک ... میخوام پیش شما بمونم .   به دم در مهد رسیدیم . محکم به من چسبید . گریه میکرد  اونم چه گریه ای ..  دلم اومد توی دهنم ... هیچ روزی این طوری نشده بود . فاطمه جون مربی امیرمحمد هم همزمان با ما به مهد رسید از بغلم گرفتش گفت : چی شد پسرم چرا پیش ما نمیآیی ؟ مگه من و دوست نداری ؟ آتنا جونو دوست نداری ؟ ... امیرمحمد هم یکسره با گریه جواب میداد نه اصلا شما ها رو دوست ندارم . آخه چرا ؟مگه ما اذیتت میکنیم ؟ من اصلا نمیخوام بیام مهد کودک ...  از فاطمه جون اصرار و از امیر محمد انکار ... آخر گفت آرسام منو هول میده اسباب بازیهای من و میگیره ... فاطمه جون گفت حالا بیا بریم همین الآن با آرسام حرف میزنم که چرا این کارهای بد و میکنه ...  ولی باز هم راضی به رفتن نشد ... تا اینکه من گفتم فاطمه جون اصلا اجازه میدین من هم همراه امیر محمد بیام تو کلاستون ؟( رفتن اولیا به داخل مهد کودک قد غن !!!) ناگهان امیرمحمد ساکت شد و گفت : به بزرگها اجازه نمیدن که بیان ... گفتم حالا بیا بریم از ساغر جون بپرسیم شاید اجازه بده .. من هم یک کوچولو بیام تو کلاستون . کلی خوشحال شد . محکم دستمو چسبید .. ساغر جون هم چون شرایط امیرمحمد و دید برخلاف مقررات اجازه داد برم داخل . فاطمه جون امیرمحمد گذاشت تو استخر توپ ...   من هم کنارش ایستادم ...

               

   کم کم همه مربیها دور و بر امیرمحمد جمع شدند و اونو از فضای منفی خارج کردن . خانم آشپزشون گفت : امیرمحمد من هم میخوام الآن بیام تو استخر توپ بازی کنم .. امیرمحمد کلی خندید و گفت آخه شما که بچه نیستی... وقتی دیدم حسابی سرش گرم شده .. گفتم مامانی حالا من برم ؟ نگام کرد و گفت آره مامانی حالا برو اداره .....

رفتم ولی چه رفتنی ... یاد یه جمله با معنی افتادم :

 بچه‌دار شدن تصمیم خطیر‌یست. با این تصمیم می‌گذارید که قلب‌تان تا ابد

 جایی در بیرون و دوروبر تن‌تان به سر برد. / الیزابت استون

                         

آخه پسرم چطوری بهت بگم  همه لحظاتی که ازت دورم همش دلم میخواد که بهت بگم پسر قشنگم :

غروب همون روز با بابایی ، امیرمحمد و بردیم به بوستان کتاب  کودک  .

                

    قبلا از رفتن به داخل بوستان ، بهش گفتم امیرمحمد میخوام برات بن بن بن  بخرم و هیچ چیز دیگه ای نباید انتخاب کنی . گفت : باشه ....    اونم چه باشه ای ... اول رفت سراغ سی دی ها و یک سی دی تام و جری برداشت .

             

بعد رفت سراغ تلسکوپ  که خیلی براش جالب بود ...

            

      آخر هم رفت قسمتی که پر از وسایل تولد بود . چند تا شمع برداشت و گفت وای مامانی ببین چقدر قشنگن . گفتم هر وقت تولدت شد برات میخریم . گفت نمیشه همین الآن بخریم ببریم خونه مثلا تولدم باشه من خاموش کنم ...   خیلی قاطع گفتم نه مامان جان آدم که نمیشه الکی تولد بگیره این شد که شمع ها رو گذاشت سرجاشون . بعد از خرید بن بن بن و جورچین چهارتکه حیوانات وحشی و سی دی پلنگ صورتی از بوستان کتاب کودک خارج شدیم . 

                          

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)