بدون شرح !!!
هوا بارونی شد و آنتن تکون خورد و تصویر تلویزیون واضح نبود . قطع و وصل میشد ..
امیرمحمد : مامانی میدونی چی شد ؟ چی شد پسرم ؟ تلویزیون خش گرفته قطع و وصل میشه
امیرمحمد در حال شعر خوندن ... قر تو کمرم فرا وو وو وو وو .....
چی شد امیرمحمد ؟ هیچی مامانی صدام خش گرفته خوب نمیتونم بخونم وو وو ن ...
امیرمحمد : مامانی میدونی وقتی بزرگ شدم میخوام چیکار بکنم ؟ نه میخواهی چکار کنی ؟
وقتی شما پیرزن شدی ، بابایی هم پیرمرد شد، شما رو میبرم مکه نماز بخونین دعا بکنید دیگه پیر نباشین ... دیگه گدا نباشین ...
امیرمحمد میخوام برات یک سطل بزرگ لگو بخرم توش ٢٠٠ تا لگو داره . دوست داری ؟
امیرمحمد : آره مامانی من لگو بازی خیلی دوست دارم ... من هم هر وقت قلکم ترکید میخوام برای شما یک النگو و یک گوشواره قهوه ای بخرم ... پس بابایی چی ؟ برای بابایی هم یک تفنگ دو لول میخرم ...
در حال عوض کردن لباس امیرمحمد بودم که یکدفعه با اخم به من گفت : دختر گستاخ ، گستاخ
شوکه شدم ...با عصبانیت گفتم امیرمحمد چی گفتی ؟ مامانی من نگفتم که ... بانو جانگ به دونگ بی گفت ... تو تلویزیون ... فکر کن یادت میاد ...