مهمونی امیرمحمد و ایلیا
شنبه 2 شهریور وقتی از اداره به خونه رسیدم و در آپارتمانو باز کردم امیرمحمد جونم در حالیکه طبق معمول همیشه دهنش میجنبید گفت مامانی سلام تولدت مبارک .... آخ غش کردم ....
ادامه داد: بابایی برات یه کیک خرگوش خیلی خوشمزه خرید .... بعد هم دستمو گرفت برد سمت یخچال تا کیک و نشونم بده ... دیدم چند قسمت کیک جای انگشت هست ...
گفتم خیلی قشنگه دستتون درد نکنه ... امیرمحمد چرا بعضی جاهاش سوراخ شده؟
جواب داد مامانی من انگشت زدم و خوردم ببینم خوشمزه هست یا نه ........
ممنون از بابایی و پسر نازنینم .... دنیا دنیا بوس...
وشما امروز بهترین هدیه تولدم بودین مرسی که هستید...
روز بعد بابایی و امیرمحمد به همراه ایلیا به استخر رفتند . بعد از استخر با ایلیا به خونه اومدن . ایلیا دوست داشت خونه ما و پیش امیرمحمد بمونه . از مامانش اجازشو گرفتیم و دو تا پسرک مشغول بازی شدند . سگا بازی کردند ، بعد هم لگو بازی ، تمام عروسکها رو دور اتاق چیدند و ...
براشون پفیلا و نون شیرمال درست کردم....
برای شامشون هم پیراشکی ماهی پختم . هر دوتا خوششون اومده بود . برای شام عمه جون خدیجه هم با ما ملحق شد .
ایلیا دوست داشت شب خونه ما بخوابه . باز هم مامانش رضایت داد و هر دو پیش ما خوابیدند .
صبح زود برای رفتن به اداره اول عمه جون خدیجه بعد هم من از خونه خارج شدیم. حدود ساعت 10 بابایی بهم زنگ زد . شماره خونه بود تعجب کردم ... گفتم چیزی شده ؟ گفت نه ... ظاهرا وقتی راننده مهد اومد ، امیرمحمد خیلی حالش گرفته شد چون دوست داشت با ایلیا تو خونه بمونن... بابایی هم دلش سوخت اجازه داد تا مهد کودک نره... خودش هم کنار بچه ها در خونه موند . بابایی حسابی از هر دوشون راضی بود . خیلی خوب با هم بازی کردند بدون دعوا و کتک کاری گوش شیطون کر بعد از بازی هم همه اسباب بازیهارو جمع کردند .
برای غذای شام پرسیدم: بچه ها زرشک پلو با مرغ دوست دارین یا کشمش پلو با مرغ ؟
ایلیا جواب داد : کشمش پلو با مرغ
امیرمحمد جواب داد : کشمش پلو بدون کشمش با گوشت و سیب زمینی
ایلیا تا عصر پیشمون بود ولی متأسفانه شام نموند تا کشمش پلو و مرغ بخوره . وقتی که رفت امیرمحمد حسابی خسته و البته گرسنه بود . تا شام حاضر بشه برنامه کودک نگاه کرد . وقتی شام براش آوردم بعد از خوردن هر لقمه دستمو میبوسید و میگفت مامانی دستت درد نکنه خیلی دوست دارم ...( غذا حسابی باب میلش بود ...)
قربون پسر با احساسم برم که خیلی خوب از مهمون کوچولوش پذیرایی کرد .
خــدایا ؟
کــمــی بــیـا جــلــوتــــر . .
مــی خــواهـــم در گوشــت چــیــزی بــگــویم . . . !
ایـن یـک اعــتـراف اســت . . .
مــن بــی او دوام نــمی آورم . . .
حــتــی تــا صــبح فـــردا . . . !.!