امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

عشق مامان و بابا

عید قربان

1392/7/26 21:33
1,776 بازدید
اشتراک گذاری

چشمک   کاردستی امیرمحمد به مناسبت عید قربان  چشمک

  کاردستی امیرمحمد

   امسال چون بابابزرگ (بابای بابایی) بخاطر جراحی که انجام داده بود پادرد داشت شب عید قربان به خانه شان رفتیم تا بابایی صبح در کشتن گوسفد کمک کنه . شام خونه مادرجون خوراک لوبیا بود که امیرمحمد دوست نداره . وقتی لوبیا رو رو سفره گذاشتند ، یواشکی در گوشم گفت : مامانی فقط لوبیا دارن ؟ سوال  گفتم برای شما سیب زمینی میریزم لوبیا نمیریزم . دوباره گفت : مامانی گوشت ندارن ؟ قربون پسر شکموی گوشتخوارم برم  ... عمه جون خدیجه که متوجه گفتمان ما شد فوری گوشت مرغی که از نهار پخته بودند و گرم کرد و برای پسرک ما آورد . قهقهه  خواب خونه عمه جون بهناز بودیم ( طبقه پایین خونه مادرجون ) . صبح زود با در زدن آقا ایلیا همه بیدار شدیم . امیرمحمد هم به عشق گوسفند زود زود بیدار شد .قبل از کشتن گوسفند به بازی با وسایل هانا جون مشغول شد . بعد هم موبایل بازی با موبایل عمه جون بهناز .

    

  در حیاط خانه عمه جون بهناز ، بابایی زیر نظر بابابزرگ گوسفند و کشت . امیرآقا و آقا داریوش هم گوسفند و پوست کردند . در این فاصله هم امیرمحمد و ایلیا مشغول بازی بودند .

          ایلیا و امیرمحمد

حین بازی امیرمحمد به من گفت مامانی ایلیا خیلی بدجنس ... هی به من میگه روح وجود داره منو میترسونه ... روح که ترس نداره ... مشغول تلفن  و البته از اینکه ایلیا تبلتشو داد که باهاش بازی کنه خیلی احساس  خوبی داشت .

 ایلیا و امیرمحمد

  بساط کباب خوری هم با مدیریت بابایی برپا شد . بیشتر از همه امیرمحمد کباب خورد . دل ، جگر ، قلوه ، چنجه ، چربی ، گوشت ....  نوش جون پسر لاغرم ....

علی و امیرمحمد

بعد هم امیرمحمد با علی آقا بازی کردند مسابقه مورچه گیری داشتند . نیشخند

علی آقا و امیرمحمد

  قبل از نهار امیرمحمد و ایلیا و پوبان و علی به کوچه رفتند و فوتبال بازی کردند . اول حسابی بدو بدو داشتند . امیرمحمد میگفت پویان پاس بده  توپ و پاس بده ...از پشت پنجره طبق بالا تو کوچه  بازی بچه ها رو میدیم . بازی امیرمحمد خیلی خنده دار بود . میخواست که کم نیاره . بعد یه کم بازی ،  امیرمحمد و دروازه بان کردند . پویان و علی آروم توپ و شوت میکردند تا گل نشه ولی ایلیا تند و تند به امیرمحمد گل میزد که مبادا از امیرمحمد عقب بیفته . بعد هم ادبیات مخصوص بازی ... امیرمحمد گفت خیلی حال کردیم دلقک

 بعد از نهار قرار بود بریم خونه عزیز ولی امیرمحمد به قدری خسته بود که ترجیح دادیم بریم خونه . رفتیم خونه و امیرمحمد خوابید . غروب عمو همت و خاله جون فهیمه و فرناز و فرنوش به همراه امیتیس اومدن پیش ما . امیرمحمد خواب بود . وقتی بیدار شد از دیدن مهمونها کلی ذوق کرد . فرناز جون با اولین حقوقش برای امیرمحمد لگوی کلبه جنگلی خرید که پسرک ما رو حسابی خوشحالش کرد .

 

  امیرمحمد با امیتیس هم خیلی خوب و آروم بازی کردند بدون هیچ تنشی . شام به خونه عزیز رفتیم . شب فرنوش اومد خونمون . پسر کوچولوی من هم پنجشنبه به مهد نرفت و مثلا پیش فرنوش جون بود . وقتی از اداره رفتم خونه فرنوش چند ورق A4 بهم نشون داد که امیرمحمد توش یه چیزهایی نوشته بود و برامون خوند . خانواده خودم همگی برای شام خونه ما دعوت بودند . امیرمحمد برای همه اعضای خانواده با خط خودش نامه نوشته بود.  

برای من نوشته بود : مامانی بیشتر بیشتر بیشتر از همه تو دنیا شما رو دوست دارم . قلب

فرنوش : فرنوش جون خیلی دوست دارم . مرسی که اومدی خونمون . ماچ

فرناز : دلم برات تنگ شده پس کی میآیی خونمون ؟ سوال

خاله جون فهیمه : قلبم برات تنگ شده . قلب

عمو همت : کی میآیی خونمون با هم کشتی بگیریم .لبخند

امیتیس : خیلی خیلی دوست دارم . ماچ

دایی جون فرهاد : کی میآیی خونمون منو ببری پارک . سوال

دایی جون بهمن : کی میآیی خونمون برام لپ لپ بخری . سوال

              I Love You     I Love You       I Love You       I Love You       I Love You         I Love You        I Love You            

   وقتی امیتیس اومد خونمون باز هم با امیرمحمد به بازی مشغول شدند . خاله بازی کردند . امیتیس مامان بود و امیرمحمد هم بچه . خدا رو شکر اصلا شیطنت و بزن بزن نداشتند . زن دایی الهام برای بچه ها میوه برد . وقتی از اتاق امیرمحمد برگشت صورتش خندون بود گفتم چی شد ؟ گفت از روی فرش اتاق امیرمحمد چند تار مو گرفتم . امیرمحمد گفت اینها موهای مامانم ... هی بهش میگم مامانی آرایشگاه میری اینقدر به موهات مواد نزن . آخه مواد همه  شیمیایی که باعث میشه موهات بریزه  کچل بشی ... حالا همش هم موهاش تو اتاق من میریزه .  قهقهه

 ساعت ده و نیم  شب امیرمحمد چون بعدازظهر هم نخوابیده بود گیج خواب بود ولی همچنان با امیتیس مشغول بازی بود تا اینکه حین بازی انگشت امیتیس رفت تو چشم امیرمحمد . زد زیر گریه اونم چه گریه ای ....  همین گریه باعث خوابش شد . خاله جون فهیمه و فرناز و فرنوش خواب پیش ما بودند . صبح بعد از خوردن صبحانه راهی خونه آقا جون شدند تا به تهران برن و پسرک ما هم که دل نداشت رفتنشونو ببینه خودشو سرگرم لگو بازی کرد . بامن حرف نزنبای بای

حسن ختام این پست هم گردنبندی که پسرم با نخ و دکمه برام درست کرد و

ماچ گفت :  مامانی هر وقت میری مهمونی اینو بنداز دور گردنت . ماچ

 گردنبند اهدایی امیرمحمد به مامانی

خنده های تو ، آرزوهای من اند

بخند

تا برآورده شوند ...

                                            

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان آرتین (الهه)
28 مهر 92 17:48
عزیزم چقدر نازی. ممنونم که به ما سرزدین.
مامان رهام
29 مهر 92 14:46
چه کاردستی قشنگی...


ممنون خانم
الهام(مامان اميرحسين)
30 مهر 92 0:23
عيد گذشته و عيد پيش روت مبارك
كاردستياتم مثل ژستات بي نظير و خوشگلن!


ممنونم عزیزم .....
مادر ترنم
2 بهمن 92 9:08
وای چه پسر با احساسی یعنی دخمل کوچولوی من هم همینطوری میشه ؟ الهی خدا حفظش کنه