امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

عشق مامان و بابا

این روزهای من و بابایی با امیرمحمد

1392/7/14 21:34
552 بازدید
اشتراک گذاری

آرزویم این است ، نتراود اشک از چشم تو هرگز مگر از شوق زیاد ،

نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز ،

و به اندازه هر روز تو عاشق باشی

 این روزها خیلی حرف میزنه . همش وسط حرف من و بابایی میپره . اصلا اجازه نمیده با هم حرف بزنیم.با اینکه خیلی هم براش وقت میذاریم باز هم موقع دیدن تلویزیون کلی برامون ادا و اصول درمیاره میگه برنامه منو تماشا کنید .  بعد از ظهرها هم با هیچ ترفندی نمیخوابه ...میگه خوب خواب ندارم بابا به کی بگم آخه ...  خوابم نمیاد خوب ...گریه    

 دیروز بعدازظهر از بس که بازی کردیم و برام حرف زد حسابی کلافه شده بودم . غروب به بابایی گفتم برین یه نون گرم برای شام بگیرین سر و کله ام درد گرفت ....امیرمحمد یه نگاهی به من کرد و گفت میخواهی من با بابایی برم نون بگیرم که حال و هوای خودت عوض بشه یا حال و هوای من عوض بشه ؟؟ سوالسوال عزیزم وقتی برگشت از تو کوچه برام گل چیده بود . بهم گفت ببین مامانی چه گلهایی برات آوردم خیلی دوستت دارم حتی بیشتر از ماه و ستاره های تو آسمون ... بعد خودش از کابینت دو تا استکان کوچولو درآورد و گلها رو خیلی قشنگ برای من تو استکانها چید . موقع چیدن یکی از گلها رو دور انداخت.  گفت مامانی این گل پژملده ( پژمرده خودمون ) شده .   قربون پسر با احساسم برم ....

        امیرمحمد

 

  مربای هویج خیلی دوست داره . مربای هویج براش درست کردم . خیلی خوشش اومد . وقتی یه قاشق خورد گفت مامانی دست و پنجه ات  درد نکنه خیلی خوشمزه شد ... قهقهه

 

 در حموم مشغول آب بازیه در حموم و باز میکنم و میگم بازیت تموم شد که بیارمت بیرون ؟ میگه نه مامانی الآن با من کار نداشته باش یه کار مهم دارم ساکت  مشغول تلفن کار مهمت چیه ؟ دارم یه آزمایش علمی انجام میدم متفکر  چه جالب واقعا ؟ حالا چه آزمایشی هست ؟ سوال در حالیکه تخم مرغ شانسی تو دستش بهم میگه اینو میبینی توش یک کم آب ریختم تکونش دادم بعد یه کم آب کفیه آبی رنگ کف حمومو قاطیش کردم . درشو بستم ... حالا باید بذارم یه گوشه تکون نخوره تا فردا ...   خوب بعد چی میشه ؟   فردا به تخم آفتابگردون تبدیل میشه .تعجبتعجب

 

    خوب امیرمحمد برام تعریف کن امروز کلاستون چه خبر بود ؟ چه کارها کردی ؟  میدونی مامانی امروز رفتیم شن بازی تو حیاط یک دفعه یه قورباغه از تو شنها اومد بیرون همه ترسیدن ولی من که نترسیدم با دست گرفتمش .....  با تعجب نگاهش میکنم . متوجه میشه که به کلکش پی بردم ادامه میده نه قورباغه نبود عنکبوت بود . ولی یه موش هم بود همه جیغ کشیدن ولی من که اصلا نترسیدم تو کلاسمون از همه قویترم .این دیگه واقعی واقعی بود ...نیشخند  بعداز شن بازی رفتیم استخر توپ . داشتیم توپ بازی میکردیم یهویی یه گورکن از وسط توپها اومد بیرون... میگم اینی که الآن داری تعریف میکنی هم واقعیه ؟ با اعتماد به نفس جواب میده آره ... گورکن راه خونشونو گم کرده بود از تو استخر توپ اومد بیرون بعد که ما رو دید ترسید و رفت تا راه خونشونو پیدا کنه ... خیال باطلمشغول تلفن

 

امیرمحمد

    بزرگ شدن و عاقل شدن امیرمحمدو کاملا میشه احساس کرد . دیگه مثل گذشته صبحها با استرس و بیصدا از خونه خارج نمیشم که به اداره برم . امیرمحمد واقعا متوجه شده که صبح به قصد اداره از خونه خارج میشم . چند روز پیش صبح زود حدود 5:45 دقیقه صبح ،در حال آماده کردن تغذیه مهدکودک امیرمحمد بودم . حواسم به کارم بود یکدفعه احساس کردم یکی از کنارم رد شد . نگاه کردم امیرمحمد بود گفت مامانی صبح بخیر زبان بعد رفت یکراست جلوی تلویزیون دراز کشید و خوابش برد . وقتی داشتم از در آپارتمان خارج میشدم یه صدایی گفت مامانی داری میری اداره ؟ آره پسرگلم ...  خواب آلود گفت : خوب باشه خداحافظ ...بای بای

   امروز صبح هم درحالیکه دراز کشیده بود گفتم خداحافظ پسر قشنگم . گفت مامانی خداحافظ ، خیلی مواظب خودت باش ... آخ مادر بمیره ...قلبقلب  بهش گفتم چشم شما هم تو کلاست مثل همیشه پسر آقایی باش و مراقب خودت باش . میدونی که مامانی خیلی خیلی دوست داره و عاشقته ....  گفت میدونم ...وقتی داری از اداره میآیی برام یه آب میوه سیب موز بخر  ، اگر هم نداشتن   انبه ...   یادت نره ها ....نیشخند  بامن حرف نزن

 

     شبها موقع خواب به هیچ عنوان پتو یا ملحفه دوست نداره رو تنش باشه . وقتی میخوابه تا صبح به دفعات روش پتو میکشم . یک وقتهایی پتوشو یه جای دورتر از خودش و رختخوابش میبینم . نصفه شب وقتی متوجه پتو رو تنش میشه ، بلند میشه پتوشو گوله میکنه میذاره یه جای دور از خودش قهقههخنده

 

  رفته تو سطل آشغال اتاقش آشغال بریزه متوجه تیر شکسته تیرکمونش تو سطل میشه . شاکی از اینکه تیرشو انداختم . با ناراحتی میگه واقعا چرا تیر منو انداختین ؟ متوجه نمیشین که من با همین تیرهم میتونم بازی کنم ؟ آخه به چه زبونی بگم به وسایل من دست نزنید ؟ کلافه  من میمونم با این فکر که  آخه چی بگم به این فسقل بچه؟ خیال باطل

 

  بابایی برای امیرمحمد سک سک خرید . توش پازل دایناسور بود . به جای امیرمحمد بابایی مشغول درست کردن پازل شد . چند جاش درست نمیشد به عکسش هم نگاه نکرد تا ترتیب قراردادن پازلها رو ببینه . چند دقیقه ای مشغول بود ولی به نتیجه نرسید . امیرمحمد یه نگاه به عکس بعدش هم به تکه های پازل که دست بابایی بود . یهویی با صدای بلند به بابایی گفت : آهان متوجه شدم . اول باید دستهاشو وصل کنی بعد پاهاشو ... اشتباه گذاشتی !!!! متوجه نشده بودی ؟؟؟  مشغول تلفن بابایی از ذکاوت پسر کوچولوش کلی ذوق کرد قلب

امیرمحمد

 

امیرمحمد متأسفانه غیر از خیار و هندوانه و هویج میوه دیگه ای نمیخوره . البته بعضی وقتها موز و سیب هم با ترفند بهش میدیم . چند روز پیش لیمو شیرین خریدم . دنبال یه راهی بودم که به خوردش بدم .

یه آب میوه گیری دستی کوچولو داریم که مال نوزادی امیرمحمد بود . یعنی تو سیسمونیش بود . با چند تا لیمو و آب میوه گیری به سمت امیرمحمد رفتم . وقتی دید با خوشحالی گفت : آخی مامانی یادش بخیر مال بچه گیمو آوردی ؟؟؟؟؟؟؟  قهقهه ( حالا مثلا خیلی بزرگ شده میگه یادش بخیر !!!)

بعد براش توضیح دادم اگر آب لیمو شیرین بخوری حسابی قوی میشی دیگه سرما نمیخوری ... تر غیب شد خودش آب لیمو گرفت و خورد بعد از حدود 10 دقیقه اومد پیشم و گفت مامانی حس خیلی خوبی دارم . لبخند با خوشحالی  گفتم اینکه خیلی خوب حالا فکر میکنی علیت حس خوبت چیه؟   جواب داد احساس میکنم بعد از خوردن آب لیمو خیلی خیلی قوی شدم بعد هم مثل شیر غرش کرد و مثلا من و بابایی و ترسوند . بغل

 

 با آدمهای نامهربان ، مهربان باش

آنها بیش از هر کسی به مهربانی نیاز دارند . 
 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مادر دو امیر
15 مهر 92 11:00
خیلی کارهاش جالب بود
کلی خندیدم (مخصوصا جمع کردن ملحفه و تخم آفتابگردان )
امیدوارم همیشه شاد وتندرست باشید گلم


ممنونم عزیزم ...........
الهام(مامان اميرحسين)
16 مهر 92 14:31
اووووووووووه
چه بلبل زبون!!
خدا براتون حفظش كنه!!
معلومه ديگه برا خودش آقا شده!!


ممنونم عزیزم......
عااااشق امیرمحمدجونم
20 مهر 92 15:42
قربونش بشم!فدااااااااااش برم!!

همیشه نمکیه!!!!


ممنونم عزیزم ........کاش خودتو معرفی میکردی.........
مامان بردیا
24 مهر 92 18:28
امان از دست این بچه ها
زهرا(✿◠‿◠)
27 مهر 92 5:52
عااااالی بود......ماشاللا بازیگوش و زرنگ و تیــــــــــز...
خیلی م عالی..
حالا تخمه تبدیل شد؟؟؟؟
هههههههههه
ماشاللا....
عزیزم بیا خصوصی


هنوز منتظریم که تخمه بشه .......