آخر هفته با عمو همت و خاله جون فهیمه
مدتها بود که پسرم از عمو همت قول گرفته بود تا هر وقت از تهران اومدن یک شب خونه ما پیش امیرمحمد بخوابن . خیلی کم پیش بیاد خونه ما بخوابن بدلیل اینکه بابابزرگ (پدر مامانی) بسیار حساس هستند و به شدت دوست دارن که همه بچه ها در منزل ایشون سکونت داشته باشند .
بالاخره طلسم شکست و شب جمعه عمو همت و خاله جون فهیمه اومدن . امیرمحمد هم کلی ذوق و شوق . عمو همت و برد تو اتاقش و باهاش بازی کرد . موقع خواب هم گفت مامانی عمو همت و خاله جون فهیمه تو اتاق من بخوابن . به من کمک کرد تا براشون رختخواب بذاریم . مامانی من هم روی ملافه خودم میخوابم . ( به تشکش میگه ملافه ) . چند تا از وسایل تو اتاقشو جابجا کردم که بتونم رختخواب بذارم . موتورشو توی تختش و چادرشو بالای تخت گذاشتم . وقتی وسایلو جابجا میکردم باهام حرف میزد . مامانی ببین نمیتونیم ملافه بذاریم . میدونی چرا ؟ چون اتاقم کوچیکه .... ( نمیگه وسایلم زیاد میگه اتاقم کوچیکه ) جای ملافه خودشو بین دوتا تشک مشخص کرد و همونجا گذاشت . بعد داد زد : عمو همت ، خاله جون براتون ملافه آماده کردم هر وقت خواستین بیایید تو اتاقم بخوابید. عمو همت رفت و تو رختخواب دراز کشید و امیرمحمد هم میپرید رو سر و کله اش .
چند دقیقه ای که امیرمحمد از اتاق اومد بیرون ، عمو همت از بس خسته بود خوابش برد . امیرمحمد هم خیلی خسته بود . اومد پیشم و گفت مامانی باسنم ( بچه ما خیلی پاستوریزه ست ) خارش میکنه.
چند تا جوش رو باسنش زده بود . پماد بتا متازون زدم و همون موقع تو بغلم خوابش برد . قسمت نشد کنار عمو همت بخوابه . روز بعد ساعت شش و نیم صبح از خواب بیدار شد و اولین چیزی که از بابایی پرسید این بود که عمو همت کجاست ؟ قبل از خوردن صبحانه با عمو همت ورزش کردند . بعدش با بابایی و عمو همت رفتند پارک . بعدش همگی رفتیم به باغ عمو همت و دایی جون رضا و پرتقال چیدیم .
امیتیس و مامان و باباش هم به ما ملحق شدند . من و دایی جون مهندس با امیرمحمد و امیتیس جون حسابی بازی کردیم . بدو بدو . این ور بدو اون ور بدو .... خسته که میشدم به من حمله میکردن . امیتیس میگفت : عمه عزیز با ما بازی کن ... تو رو خدا با ما بازی کن ...
نهار رفتیم خونه عزیز . امیرمحمد تمام مدت با موبایلهای دایی جون فرهاد و دایی جون بهمن در حال بازی بود . دایی جون فرهاد ازش پرسید تولدت برات چی بخرم ؟ سفارش کفش اسکیت زرد رنگ داد .به عمو همت هم سفارش ماشین دیوونه کنترلی ... خاله جون بهش گفت ماشین دیوونه که داری !! جواب داد آخه کنترل ماشین دیوونه ام گم شده . دیگه نمیتونم باهاش بازی کنم !!
بعد از اینکه تهرانیها رفتند،حدود ساعت 5 و نیم رفتیم خونمون. امیرمحمد تو ماشین داشت خوابش میبرد . گفتم امیرمحمد نباید بخوابی حتما حتما باید حموم کنی .. مامانی خواهش میکنم فردا ببرم حموم خیلی خسته ام ....
وقتی رسیدیم تو خونه یک کمی سرحال شد . حمومش کردم و بهش شام دادم . بعد از غذا خوردن مشغول دیدن برنامه کودک شد . چند روزیه که تو خونه صحبت جشن تولد امیرمحمد میشه .( حدود دو هفته مونده به تولد) قراربود امسال تولد امیرمحمد بریم کیش و تو کشتی براش تولد بگیریم ولی متأسفانه برنامه هامون جور نشد . تو آشپزخونه مشغول کار بودم که امیرمحمد یهویی برنامه کودکو ول کرد و اومد طرفم. گفت مامانی ببین یه چیزی میخوام بگم . ببین مامانی امسال هم برای تولدم مبلهارو جمع کنیم . مثل تولد زنبوریم صندلیهای یک نفره با میز بذاریم تا مهمونها راحت غذا بخورن . به سقف اشاره کرد و گفت : اون بالا هم به بابایی میگم کلی بادکنک بچسبونه ... گفتم تو تولد زنبوریت که همه بادکنکها رو با ایلیا ترکوندی ؟ جواب داد : مامانی امسال دیگه نمیترکونم دیگه بزرگ شدم اون موقع هنوز کوچیک بودم. آفرین پسرم خوب کیا رو دعوت کنیم ؟ ببین مامانی همه بیان فقط دوست ندارم پیرها بیان گفتم مثلا کی ؟ مادرجون ، بابابزرگ ، عزیز ، اون یکی بابابزرگ چرا عزیزم ؟ اگه بابابزرگها و مامان بزرگها نیان که جشنت قشنگ نمیشه . جواب داد : مامانی آخه همش منو میبوسن صورتم خارش میگیره پس لطفا بهشون بگو منو نبوسن . اینم هم از پسر وسواسی ما
براش توضیح دادم چون خیلی دوستش دارن زیاد هم میبوسنش ...
گفتم خوب حالا یک کمی برام برقص ببینم امسال تولدت چه جوری میرقصی ؟ بعد ادای رقص تولدت پارسالشو درآوردم و گفتم امسال هم این جوری میرقصی ؟
نگام کرد و خیلی جدی گفت نه مامانی اون که قدیمی شده ...
وای مردم از خنده
هوایت که به سرم می زند
دیگر در هیچ هوایی، نمی توانم نفس بکشم!
عجب نفس گیر است ، هوای بــی تــــــــــــــو!