امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

عشق مامان و بابا

قهر امیرمحمد

1392/12/11 22:54
665 بازدید
اشتراک گذاری

   این روزها یه اتفاق جالب با امیرمحمد داشتیم . همیشه سر مسواک زدن و خوابیدن امیرمحمد داستان داریم . برای خوابیدن امیرمحمد هر شب بین ساعت 8 تا 9 خاموشی میزنیم تا آقا بخوابه . به خودش باشه که اصلا تمایل به خواب نداره .  برای مسواک زدن هم داستان داریم. موقع مسواک همش میگه الآن میام ... این برنامه را ببینم ...  یا این کارو انجام بدم...مشغول تلفن

  تا اینکه چند شب پیش وقتی بابایی بهش گفت امیرمحمد مسواکتو بزن پسرک ما سر بابایی داد کشید که میزنم خوب چقدر به من میگین ؟  بابایی که معمولا عصبانی نمیشه  از کوره در رفت و یک داد بلند سر امیرمحمد کشید و گفت همین الآن مسواکتو میزنی و دفعه آخرت هم باشه که صداتو برای بزرگترت بلند میکنی ... ساکت

   امیرمحمد که اصلا انتظار داد زدن باباییشو نداشت بغض کرد و اشک تو چشماش جمع شد و مسواک و گرفت و مشغول مسواک زدن شد ... با بغض به من میگفت دوست ندارم مسواک بزنم به خودم مربوط دندون خودم اصلا میخوام درد بگیره ... اصلا بابایی و دوست ندارم ... همین الآن دعا میکنم خدا باباییو بکشه ... منتظر

   کمی باهاش صحبت کردم که بابایی به خاطر خودت میگه ...  ولی اصلا به گوشش نرفت که نرفت ...  بعد از مسواک خیلی شاکی رفت تو اتاقش و در و بست ... وقتی رفتم پیشش گفت اصلا من دیگه نمیخوام بچه شما باشم ... میخوام از این خونه برم. باباهای دیگه اصلا به بچه هاشون نمیگن مسواک بزنن نمیگن بخوابن.شما همش به من میگین بخواب ، مسواک بزن ...

باز باهاش صحبت کردم که همه بابا و مامانهایی که بچه هاشون و دوست دارن همین چیزها رو بهشون میگن چون دوست ندارند بچه هاشون دندون درد بگیرن ...

الغرض هی چی که باهاش صحبت میکردم یه جوابی تو آستینش داشت و هیچ جوری راضی نمیشد ...

یعنی بیشتر بهونه بابایی و داشت . بابایی و صدا کردم و گفتم امیرمحمد با شما کار داره .

ولی امیرمحمد گفت من هیچ کاری ندارم. وقتی بابایی اومد و خواست امیرمحمد و بغل کنه این پسر لوس داد و قالی راه انداخت که بیا و ببین ... خودشو از بغل بابایی پرت کرد پایین و گفت اصلا من میخوام از این خونه برم ...

بعد رفت سمت در آپارتمان و در و باز کرد ... وقتی دید راهرو تاریک برگشت و گفت اسباب بازیهامو هم با خودم میبرم ...

رفت سمت کابینت و چند تا پلاستیک بزرگ برداشت و به سمت اتاقش رفت . من و بابایی مونده بودیم هاج و واج ... استرس

بابایی دنبالش رفت و بهش گفت همینجا تو اتاقت میخوابی بیرون هم نمیآیی ...

همونجا تو اتاقش زد زیر گریه حدود یک ربع گریه کرد بعد که صدای گریه اش تمام شد رفتم پشت در اتاقش ببینم چه خبر ....متوجه شدم پشت در نشسته تا کسی وارد اتاقش نشه ...

در زدم و گفتم اومدم مهمونی ... مهمون نمیخواهی ....  داد زد برو اصلا نمیخوام ببینمت ...قهر

    یه شاخه گل رز مصنوعی برداشتم و دوباره در زدم و گفتم براتون گل آورم ... باید درو برای مهمون باز کنی ...خیلی جدی گقتم اگه درو برام باز نکنی دیگه نمیام تو اتاقت . با دلخوری در و برام باز کرد ولی اصلا نگاهش به من نبود . دوباره باهاش صحبت کردم کمی نرمتر شد ولی راضی نشد که از بابایی عذرخواهی کنه و شب بخیر بگه . در همون حال ناراحتی خوابش برد  و من و بابایی موندیم با کلی علامت سوال و اینکه اگر همین الآن بهش سخت نگیریم  بزرکتر که شد چکار کنیم ........

  سوال  سوال  سوال  سوال  سوال  سوال  سوال  سوال  سوال  سوال

این هم عکس پسر لوس ما که در نبود من از یک لحظه غفلت بابایی سوءاستفاده کرد و با قیچی موهای جلوی سرشو کوتاه کرد . آخه به قول خودش همش میرفت تو چشمش  و اذیتش میکرد قهر

امیرمحمد

 

پسرکوچـکم

ای همه دنیــــای من

در آغوشت که میگیرم آنقدر آرام  میشــوم  

  که فراموش میکنم باید نفــس کشید 

قلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلب

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

حامده(مامان امیرمحمد)
12 اسفند 92 23:09
خوشکل خاله قهر نه عزیزکم قربونت برم بااین ژست گرفتنت مرسی عزیزم .......