برگزاری اردوی آشنایی با مشاغل
هفته آخر آذر از طرف مهد کودک بچه های پیش آمادگی به اردوی آشنایی با مشاغل رفتند . امیرمحمد چون اولین باری بود که قرار بود سوار اتوبوس بشه خیلی براش هیجان داشت . گزارش رفتن به اردو را از زبان امیرمحمد خطاب به خودم مینویسم .
از اداره که اومدم شروع کرد به تعریف کردن . مامانی با اتوبوس شیبابا رفتیم . ( روی اتوبوس تبلیغات شیبابا نوشته شده بود ). اول که سوار شدیم آقای راننده آهنگ ناری ناری روشن کرد بچه ها همه دست زدند خانم مربی خندش گرفت و به آقای راننده گفت: ای وای این چه آهنگیه. بعد آقای راننده آهنگهای مهد کودک و گذاشت .
اول رفتیم آتش نشانی نزدیک خونه بابابزرگ. آقای آتشنشان به همه ما کلاه ایمنی داد . کپسول آتش نشانی بهمون نشون داد . از توش یه کف سفید اومد بیرون که آتیشو خاموش میکرد .مامانی میدونی وقنی جایی آتیش گرفت باید به شماره 125 زنگ بزنیم تا فوری آقای آتش نشان بیاد .
آقای آتشنشان به همه ما شکلات داد . خانم مربی هم ازمون عکس گرفت .
بچه ها از راست به چپ:
امیرمحمد(عشقم) - حنانه - پریا - مانلی - یلدا - یلدا - مهزاد - آراد - حنانه - کهبد
بعددوباره سوار اتوبوس شدیم رفتیم اداره پلیس . اتوبوس خیلی باحال بود . همش تکون تکون میخوردیم و اینور و اون ور میشدیم. آقای پلیس هم به همه شکلات داد ولی من یواشکی دوتاشکلات برداشتم.
بعد رفتیم اداره پست نامه نوشتیم و انداختیم تو صندوق پست . خانم مربی کیک و آب میوه هم بهمون داد خوردیم .
آخر آخر رفتیم کتابخونه برامون کارتون گذاشتند . مامانی یه دستگاه پشت سرمون بود که ازش نور میومد تو یه صفحه بزرگ . کارتون و توی اون صفحه بزرگ دیدیم . تلویزیون نبود یعنی مثل سینما نبود یه کاغذ خیلی بزرگ بود . (براش توضیح دادم که دستگاه ویدئو پروژکتور بود.)
وقتی حرفهاش تموم شد گفتم خوب عزیزم بهت خوش گذشت؟ آره خیلی . میدونی مامانی خانم مربی گفته باز هم میخوان ببرنمون اردو . این دفعه با قطار میریم! الکی نمیگم . خود خانم مربی اینطوری گفت. شاید با هواپیما هم بریم ! ( این دیگه مطمئنا جزء تصورات امیرمحمد )
مامانی میخوام پلیس بشم تا دزدها رو دستگیر کنم ببرم زندان . اگه پلیس نشدم آتشنشان میشم .
چی بگم والا ... یعنی اگر مطب دکتر میرفت دلش میخواست دکتر بشه ؟ نه فکر نمیکنم پسرک من از اولش هم عشق پلیس بازی داشت ... البته بیشتر عشق تفنگ و شمشیر و بزن بزن !!!
چند روز بعد از اردو با بابایی و امیرمحمد در حال رفتن به خونه بابابزرگ بودیم که یهویی امیرمحمد به یه اتوبوس که روش تبلیغات شیبابا بود اشاره کرد و داد زد مامانی اتوبوس شیبابا همونی که باهاش رفتیم اردو ...
سردم که می شود
تمام اجاق هایِ جهان
برایم عشوه گری می کنند
اما من
تصمیم خودم را گرفته ام
برایِ گرم شدن
باید که تا آخر عمر
دنبال دست هایِ تو باشم...