مطب دندانپزشکی
حدود یک هفته پیش وقتی امیرمحمد در حال مسواک زدن دندونهاش بود متوجه شدیم یه تکه کوچولو از یکی از دندونهاش جداشده . بابایی گفت اگه سریع اقدام نکنیم به دندون درد میرسه . از دکتر کاردان براش وقت گرفتم و راهی ساری شدیم .
وقتی وارد اتاق دکتر شدیم امیرمحمد با صدای بلند سلام کرد . دکتر هم با روی باز جواب سلامشو داد و باهاش احوالپرسی کرد . دکتر وقتی دندونهای امیرمحمدو دید گفت که سه تا از دندونها باید پر بشه و یکی هم نیاز به عصب کشی داره . موقع خروج از مطب ، دکتر به امیرمحمد استیکر مرد عنکبوتی داد که حسابی پسر کوچولوی مارو خوشحال کرد . مجدد بهمون وقت دادن . خدمات دندانپزشکی بچه ها در مطب دکتر کاردان بصورت آرامبخشی انجام میشه یعنی بچه ها با دوز بسیار کم داروی بیهوشی توسط دکتر متخصص بیهوشی ، بیهوش میشن . با اینکه به مسواک زدن امیرمحمد خیلی اهمیت میدیم ولی از بس این بچه شکلات و قند و نبات خورد دندونهاش هم خراب شد . البته با دیدن بچه های دیگه تو مطب به امیرمحمد امیدوار شدم .4 تا دندون جلوی یک پسر بچه 3 سال و نیم رو کشیده شده دیدیم . ظاهرا شیر مادر زیاد خورده بود . در تخریب دندان غیر از عوامل خوراکی ظاهرا عوامل ژنتیکی هم تأثیر دارد .
از مهم ترین ملاحظات قبل ار آرامبخشی این بود که 4 ساعت باید امیرمحمدو گرسنه و تشنه نگه میداشتیم مثل اینکه روزه داره . وای چه کار سختی !!! حالا کی میتونست به امیرمحمد غذا نده ؟؟؟ اونم چهار ساعت
یکشنبه ساعت 4 و نیم بعدازظهر وقت دندانپزشکی بود . ساعت 3 از اداره به خونه رسیدم . بابایی به امیرمحمد ساعت 12 و نیم غدا داد . وقتی رسیدم خونه گفت امیرمحمد تحویل شما ... از ساعت 12 و نیم چیزی بهش ندادم . امیرمحمد هم حسابی کلافه و گرسنه و تشنه . تا منو دید زد زیر گریه که آب میخوام ، غذا میخوام ... برای اینکه باهاش همدردی کنم گفتم من هم امروز نهار نمیخورم تا کار دندون شما تموم بشه و با هم غذا بخوریم. دوباره با بابایی براش توضیح دادیم که بخاطر درست کردن دندونهاش نباید چیزی بخوره .
راهی مطب شدیم امیرمحمد تو ماشین خوابش برد . تو خونه خودمون کرک و پر کنیم نیخوابه . تا میشینه تو ماشین میخوابه . از نوزادیش همینطوری بود .
وقتی نوبت امیرمحمد شد تازه از خواب بیدار شده بود و خواب آلود بود . بردیمش داخل . به دور و برش نگاه کرد . دکتر اسمشو پرسید . جوابی نداد . دکتر باهاش حرف میزد ولی امیرمحمد به دورو برش نگاه میکرد وقتی دکتر آنژوکت به دستش وصل کرد گفت آه ...... عزیز مادر ... وقتی دکتر دارو رو تو آنژوکد ریخت بهویی دیدم امیرمحمد سرش افتاد پایین ... فکر کردم داره شوخی میکنه ... نگو بچه ما بیهوش شده بود ...
در عرض 20 دقیقه کار دندونهاش تموم شد . بغلش کردم و رو تخت خوابوندمش تا بهوش بیاد . حدود 10 دقیقه طول کشید تا بهوش بیاد . دکتر گفت که همکاریش خوب بود .
بعد از دکتر راهی خونه عمه جون مهناز شدیم چون خونشون ساری بود . امیرمحمد تو ماشین باز هم نیمه هوشیار بود . سعی میکرد حرف بزنه ولی نمیتونست و این مسئله اذیتش میکرد یهویی یه داد از ته دلش کشید .
خیلی هم با احساس شده بود . مدام به من می گفت : مامانی خیلی دوست دارم بعد خیلی محکم بغلم میکرد . میگفت مامانی چرا دوتایی ؟ چهار تا چشم داری ؟
همه چیزو دوتا دوتا میدید . بهش گفتم داریم میریم خونه عمه جون مهناز . یک کم که گذشت با بیحالی گفت پس چرا نمیرسیم خونه عمه جون ؟ دلم برای عمه جون تنگ شده .
وقتی رسیدیم با استقبال خوب اهل خانه مواجه شدیم . امیرمحمد کم کم هوشیاریشو به دست آورد . الهام جون براش کاغذ و ماژیک آورد . امیرمحمد هم برای الهام جون نقاشی کشید . برای الهام جون توضیح داد که دکتر بیهوشش کرد و دندونهاشو درست کرد . بعد از شام بابایی بهش گفت امیرمحمد شب همینجا میمونی ؟ من و مامانی بریم خونه . گفت: لباس ندارم. بابایی گفت: برات لباس آوردیم . یه نگاهی به من کرد و دوباره گفت: شورت و زیر پوش ندارم! ( لباس زیرشو هر شب عوض میکنه ) بابایی گفت: اونها رو هم برات آوردیم همه تو کیفت. بدش نمیومد که همونجا بمونه اومد کنارم وبا خنده و شرمساری گفت مامانی پس همینجا بمونم ؟ گفتم نمیدونم خودت چی دوست داری ؟ گفت بمونم ... گفتم خوب باشه ولی من تنها میمونم و دلم برات تنگ میشه ... گفت خوب بشه . فردا زود میام پیشت. من و بابایی سوری با همه و با امیرمحمد خداحافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم . چند دقیقه بعد امیرمحمد با علی آقا اومد ( البته با صحبتهایی که الهام جون براش کرد قانع شد که نباید بدون مامانی و بابایی شب جایی بمونه ).
تا حالا بدون ما شب جایی نمونده ... فکر کنم دیگه وقتش که یه وقتهایی از ما جدا باشه ....
هروقت تنهائی دلگیر مباش چون خدا
بهترین های دنیا را تنها افریده