آخرین روزهای سال با امیرمحمد
حدود دوهفته ای میشد که گردنم خیلی درد میکرد . دکتر و عکس و MRI .... بعد هم دارو و توصیه های ایمنی ... امیرمحمد و بابایی این روزها حسابی هوامو دارن ... هر وقت که از درد مینالم امیرمحمد فوری گردنو پشتمو با اون دستهای قشنگ و کوچیکش ماساژمیده . از پنجشنبه بعداز ظهر به کمک پسر و پدر خونه تکونی کردیم ... با کمک امیرمحمد اتاقش حسابی مرتب و تمیز شد . صبح جمعه هم زودتر از من از خواب بیدار شد . عشق شیشه شور و شستن مبل و شیشه ها رو داره ... یعد از خوردن یه املت خوشمزه که بابایی برامون درست کرد دست بکار شد و حسابی همه مبلها رو برامون گربه شور کرد . ولی برای اینکه تو ذوقش نخوره کلی ازش تعریف کردیم ... نزدیکیهای ظهر شیطنتش زیاد شد دو تا چاقو برداشت و تو دوتا دستهاش گذاشت و با یه چاقو به اون یکی حمله میکرد . چند بار بهش تذکر دادم ولی توجه نکرد تا اینکه عصبانی شدم و با صدای بلند سرش داد زدم . پسر نازک نارنجی ماهم حسابی بهش برخورد و شاکی از اینکه چرا مامانی صداش بلند شده ... دست از چاقو بازی برداشت . ولی اومد بهم گفت حالا که دعوام کردی منهم همه جاهایی که تمیز کرده بودم و دوباره کثیف میکنم ... دستشو خیس کرد و به مبلها کشید من هم اینجوری شدم .
این هم از کمک پسر ما .... خوبیش اینه که دلخوری و ناراحتی امیرمحمد بامن خیلی طول نمیکشه . خیلی زود خودشو به من میچسبونه .
کارمون تا غروب طول کشید ...... ماحصلش تمیزشدن خونه به قیمت کمر درد بابایی بود
غروب با امیرمحمد سبزه گذاشتیم .
حسابی به همه جای خودش و کوزه تخم شاهی کشید .
صبح روز شنبه امیرمحمد سحرخیز همزمان با من ساعت 6 صبح بیدار شد . کلی با هم صحبت کردیم . رو مبل نشست و گفت مامانی گوشتو بیار یه چیزی میخوام بهت بگم .
بهم گفت : مامانی خیلی دوست دارم . برات دعا میکنم امروز که میری اداره تصادف نکنی ..... بعد روی پشتی مبل دراز کشید و دستهاش و برد بالا و مشغول دعا شد .
قربون با احساس ترین پسر دنیا برم من .............
ظهر که از اداه اومدم گفت مامانی خانم مربی گفت یه تخم مرغ خام خام ببریم مهد کودک تا رنگ کنیم . برای روز بعد و رنگ کردن تخم مرغ خیلی ذوق داشت . غروب با بابابی و امیرمحمد رفتیم خرید . مایحتاج خونه رو خریدیم ولی به علت شلوغی و ترافیک نشد که برای امیرمحمد کفش عید بخریم . وقتی رسیدیم خونه امیرمحمد خیلی خسته بود بعد از خوردن شام و مسواک زدن خیلی زود خوابید تا صبح روز بعد سرحال باشه . روز بعد هم با تخم مرغ رنگ شده و سبزه عید از مهد کودک اومد .
گفت مامانی همه تخم مرغها رو خانم شکری پخت . بعد تو آب اسفناج و کلم گذاشتیم سبز شد . بعدش هم روشو نقاشی کردیم . مامانی هر وقت دیدنت تموم شد بهم بگو تا من تخم مرغ و بخورم . ضمنا تخم مرغهای عید و خودم رنگ میکنم . ( ضمنا و داشته باشین )
نقاشیهای روی دست و پای امیرمحمد هم کار خودش چون به قول خودش یه وقتهایی پلنگ میشه ......
هوایت که به سرم می زند
دیگر در هیچ هوایی،
نمی توانم نفس بکشم!
عجب نفس گیر است
هوای بــی تــــــــــــــو!