مسافرت به تهران
پس از مدتها که قرار بود به تهران بریم و قسمت نمیشد ، بالاخره به بهانه شکستن پای دایی جون مهندس (فرهاد جان ) راهی تهران شدیم که به خاله جون فهیمه و خونوادش سر بزنیم .
پنجشنبه بیست و یکم اردیبهشت مرخصی گرفتم . بعدازظهر چهارشنبه بابایی و امیرمحمد اومدن اداره دنبالم و به سمت تهران حرکت کردیم . صبح چهارشنبه متوجه شدم امیتیس جونم با بابا و مامانش رفته بندرانزلی و تهران نیست که ببینیمش خیلی ناراحت شدم ولی خوب دیگه چاره ای نبود . حدود ساعت ۸ شب به خونه خاله جون فهیمه رسیدیم . امیرمحمد تو راه خیلی خسته شده بود . همش میگفت پس چرا نمیرسیم خونه فرناز و فرنوش ؟ اینقدر نق و نوق کرد تا خوابش برد . فرناز جون و فرنوش جون با کلی خرت و پرت (لپ لپ ، سک سک ، سی دی برنامه کودک )به شدت منتظر دیدن پسر خاله کوچولوشون بودند . امیر محمد بعد از بیدار شدن کلی ذوق کرد و خوشحال شد و به کنجکاوی ( بعبارتی فضولی )در منزل خاله جونش پرداخت .
همانطور که بارها گفتم امیر محمد به شدت عاشق آب و آب بازیه . بخاطر آب بازی ، تو آب سردکن یخچال خونمون آب نمیریزیم ولی خونه خاله جون این محدودیت و نداشت ... کلی حال کرد ..
به قدری هیجان زده بود که حتی شام هم نخورد تا ساعت ۲ نیمه شب با فرنوش جون بیدار بود . آخر هم تو تخت فرنوش خوابید .
ساعت ۵ صبح روز بعد با سرفه امیرمحمد از خواب بیدار شدم . گفت مامانی دلم درد میکنه ، حالم داره بهم میخوره . پسرکم گناهی مریض شد . دیگه نخوابید . همش استفراغ میکرد . خیلی عصبی و ناراحت شدم . همه بیدار شدند . هیچ غذایی نتونست بخوره . با عمو همت و بابایی امیرمحمد و به دکتر رسوندیم . دکتر گفت ویروس بیماری جدید درتهران . دل پیچه و استفراغ . نازی عزیز دل مادر ،،،آخه چرا حالا پسرک من ؟؟؟
به امیر محمد آمپول زدن . به خونه برگشتیم . خیلی حالمون گرفته شد . قرار بود صبح پنجشنبه امیر محمد و به نمایشگاه بین المللی کتاب ببریم ولی مثل اینکه قسمت نبود . دکتر گفت تا یکساعت چیزی نخوره و بعد از اون کم کم بهش آب بدیم اگه تهوع نداشت غذاهای سبک بخوره .
بعد از یکی دو ساعت کمی حالش بهتر شد ولی خیلی بیحال بود خوابش برد . موقع نهار هم حال نداشت و اصلا نهار نخورد . کنار سفره نهار دوباره خوابش برد . فرناز و فرنوش بهش قول داده بودن که به سرزمین عجایب ببرنش . بعد از اینکه از خواب بیدارشد یک مقدار حالش بهتر شده بود . چون فرناز جون از صبح دانشگاه بود خیلی خسته شده بود بخاطر همین با فرنوش و عمو همت و بابایی و البته امیرمحمد به پارک بازی رفتیم .
قرار شد شب بریم باشگاه دارایی . خاله جون و فرناز جون از خونه برن ، ما هم بعد از بازی کردن امیرمحمد در سرزمین عجائب به آنجا برویم . امیرمحمد نزدیک ورودی پارک کنار جوجه های رنگی نشست و خواست که براش جوجه رنگی بخرم . ولی من یه جوری بی خیالش کردم .
به سرزمین عجائب رسیدیم و به محض ورود گفت : مامانی بوی ذرت میاد . بهش گفتم بعد از بازی برات میخرم .
امیر محمد کلی بازی کرد و عمو همت هم براش ذرت و سیب زمینی سرخ شده خرید . البته همچنان بی حال بود .
امیر محمدی که همیشه به زور باید از پارک بازی میبردیمش بیرون ، خودش به بابایی گفت : بابایی خسته شدم بریم خونه . عزیز مادر دلش درد میکرد .
اصلا حال نداشت . تنش به شدت داغ بود و تب داشت . بابایی گفت دوباره ببریمش دکتر. بردیمش دکتر . دکتر دوباره معاینه کرد و گفت : بیحالی طبیعیه ... عمو همت هم دوباره براش کتاب داستان و یک بسته استیکر اسکلت خرید . ( خودش میگفت اسکلیت ) گفت : مامانی باشگاه دارایی نریم ، بریم خونه میخوام بخوابم .
به خاله جون زنگ زدیم که نمیریم باشگاه . خاله جون فهیمه هم گناهی از باشگاه غذا گرفت و آورد خونه . به خونه که رسیدیم بهش استامینوفن دادم و خوابید . ساعت ۵ و نیم صبح بیدار شد گفت بابایی تو شلوارم جیش زدم ... بمیرم برای پسرم ، به قدری تب داشت که حال نداشت بره دستشویی ... لباسهاشو عوض کردم دوباره خوابید . حالا دیگه تند و تند تب داشت . روی دست و پاهاشم چند تا جوش دیده میشد .گفتم نکنه سرخک یا سرخجه باشه ؟ بابایی گفت ببریمش یه دکتر دیگه . امیرمحمد هم گیر داد که حتما فرناز جون با ما بیاد دکتر . بردیمش کلینیک خصوصی پگاه که مخصوص اطفال بود . کلینیک بسیار شیک و تمیزی بود با کارکنان بسیار خوش برخورد . دکتر معاینه کرد و گفت از هر ۱۰۰ تا مراجعه به کلینیک ، ۹۰ تا بچه این بیماری را دارن و گفت یک دوره سه چهار روزه داره که باید سپری بشه . چند تا دارو هم براش نوشت .
در راه برگشت به خانه از جلوی پارک کوروش رد شدیم و امیرمحمد گفت بریم پارک بازی کنم . حالش بهتر شده بود . سوار همه حیوونهای پلاستیکی شد و عکس گرفت .
باز اینجا استخر وسط پارک و دید . ببنید چطوری ذوق میکنه !!!!!
اگه بابایی جلودارش نبود دلش میخواست بپره تو آب . بالاخره اینکه تو پارک کوروش خیلی بهش خوش گذشت . همونجا احساس کردم خودم دل پیچه دارم . ای دل غافل !! مثل اینکه پسرک مریضیشو به مامانی هم داده .....
بعد از ظهر جمعه خدا حافظی کردیم و به قائمشهر برگشتیم . این بود سفرنامه پسرم به تهران . وقتی رسیدیم خوشبختانه امیرمحمد حالش خوب شده بود ولی این من بودم که راهی بیمارستان شدم ... و البته روز بعد هم مرخصی استعلاجی و ماندن در خانه در کنار فرزند ....