امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

عشق مامان و بابا

مسافرت به تهران

1391/2/25 23:06
990 بازدید
اشتراک گذاری

پس از مدتها که قرار بود به تهران بریم و قسمت نمیشد ، بالاخره به بهانه شکستن پای دایی جون مهندس (فرهاد جان ) راهی تهران شدیم که به خاله جون فهیمه و خونوادش سر بزنیم .

                      

   پنجشنبه بیست و یکم  اردیبهشت مرخصی گرفتم . بعدازظهر چهارشنبه بابایی و امیرمحمد اومدن اداره دنبالم و به سمت تهران حرکت کردیم . صبح چهارشنبه متوجه شدم امیتیس جونم با بابا  و مامانش رفته بندرانزلی و تهران نیست که ببینیمش خیلی ناراحت شدم ولی خوب دیگه چاره ای نبود . حدود ساعت ۸ شب به خونه خاله جون فهیمه رسیدیم . امیرمحمد تو راه خیلی خسته شده بود . همش میگفت پس چرا نمیرسیم خونه فرناز و فرنوش ؟   اینقدر نق و نوق کرد تا خوابش برد . فرناز جون و فرنوش جون با کلی خرت و پرت (لپ لپ ، سک سک ، سی دی برنامه کودک )به شدت منتظر دیدن پسر خاله کوچولوشون  بودند . امیر محمد بعد از بیدار شدن کلی ذوق کرد و خوشحال شد و به کنجکاوی ( بعبارتی فضولی )در منزل خاله جونش پرداخت .

     

                 

                            

                        

       

 همانطور که بارها  گفتم امیر محمد به شدت عاشق آب و آب بازیه  .  بخاطر آب بازی ، تو آب سردکن یخچال خونمون آب نمیریزیم ولی خونه خاله جون این محدودیت و نداشت ...   کلی حال کرد ..

     

            

       

به قدری هیجان زده بود که حتی شام هم نخورد تا ساعت ۲ نیمه شب با فرنوش جون بیدار بود . آخر هم تو تخت فرنوش خوابید . 

   ساعت ۵ صبح روز بعد با سرفه امیرمحمد از خواب بیدار شدم .  گفت مامانی دلم درد میکنه ، حالم داره بهم میخوره . پسرکم گناهی مریض شد . دیگه نخوابید . همش استفراغ میکرد . خیلی عصبی و ناراحت شدم . همه بیدار شدند . هیچ غذایی نتونست بخوره . با عمو همت و بابایی امیرمحمد و به دکتر رسوندیم .  دکتر گفت ویروس بیماری جدید درتهران . دل پیچه و استفراغ . نازی عزیز دل مادر ،،،آخه چرا حالا پسرک من ؟؟؟

  به امیر محمد آمپول زدن . به خونه برگشتیم . خیلی حالمون گرفته شد . قرار بود صبح پنجشنبه امیر محمد و به نمایشگاه بین المللی کتاب ببریم ولی مثل اینکه قسمت نبود  . دکتر گفت تا یکساعت چیزی نخوره و بعد از اون کم کم بهش آب بدیم اگه تهوع نداشت غذاهای سبک بخوره .

   بعد از یکی دو ساعت کمی حالش بهتر شد ولی خیلی بیحال بود خوابش برد . موقع نهار هم حال نداشت و اصلا نهار نخورد .  کنار سفره نهار دوباره خوابش برد  . فرناز و فرنوش بهش قول داده بودن که به سرزمین عجایب ببرنش . بعد از اینکه از خواب بیدارشد یک مقدار حالش بهتر شده بود  . چون فرناز جون از صبح دانشگاه بود خیلی خسته شده بود  بخاطر همین با فرنوش و عمو همت و بابایی و البته امیرمحمد به پارک بازی رفتیم .

                    

   قرار شد شب بریم باشگاه دارایی . خاله جون و فرناز جون  از خونه برن ، ما هم بعد از بازی کردن امیرمحمد در سرزمین عجائب به آنجا برویم .  امیرمحمد نزدیک  ورودی پارک کنار جوجه های رنگی نشست  و خواست که براش جوجه رنگی بخرم . ولی من یه جوری بی خیالش کردم .

              

به سرزمین عجائب رسیدیم و به محض ورود گفت : مامانی بوی ذرت میاد . بهش گفتم بعد از بازی برات میخرم . 

      

   امیر محمد کلی بازی کرد  و عمو همت هم براش ذرت و سیب زمینی سرخ شده خرید . البته همچنان بی حال بود .

        

   امیر محمدی که همیشه به زور باید از پارک بازی میبردیمش بیرون ، خودش به بابایی گفت : بابایی خسته شدم بریم خونه . عزیز مادر دلش درد میکرد .

   اصلا حال نداشت . تنش به شدت داغ بود و تب داشت .  بابایی گفت دوباره ببریمش دکتر.  بردیمش دکتر . دکتر دوباره معاینه کرد و گفت : بیحالی طبیعیه ...  عمو همت هم دوباره براش کتاب داستان و یک بسته استیکر اسکلت خرید . ( خودش میگفت  اسکلیت ) گفت : مامانی باشگاه دارایی نریم ، بریم خونه میخوام بخوابم .   

     

  به خاله جون زنگ زدیم که نمیریم باشگاه .  خاله جون فهیمه هم گناهی از باشگاه غذا گرفت و آورد خونه . به خونه که رسیدیم بهش استامینوفن دادم و خوابید . ساعت ۵ و نیم صبح بیدار شد گفت بابایی تو شلوارم  جیش زدم ...  بمیرم برای پسرم ، به قدری تب داشت که حال نداشت بره دستشویی ...  لباسهاشو عوض کردم دوباره خوابید .  حالا دیگه تند و تند تب داشت . روی دست و پاهاشم  چند تا جوش دیده میشد .گفتم نکنه سرخک یا سرخجه باشه ؟ بابایی گفت ببریمش یه دکتر دیگه . امیرمحمد هم گیر داد که حتما فرناز جون با ما بیاد دکتر .  بردیمش کلینیک خصوصی پگاه که مخصوص اطفال بود . کلینیک بسیار شیک و تمیزی بود با کارکنان بسیار خوش برخورد  . دکتر معاینه کرد و گفت از هر ۱۰۰ تا مراجعه به کلینیک ، ۹۰ تا بچه این بیماری را دارن و گفت یک دوره  سه چهار روزه داره که باید سپری بشه . چند تا دارو هم براش نوشت .

   در راه برگشت به خانه از جلوی پارک  کوروش  رد شدیم و امیرمحمد گفت  بریم پارک بازی کنم . حالش بهتر شده بود .  سوار همه حیوونهای پلاستیکی شد و عکس گرفت .

             

          

       

               

    

             

   

        

  

         

    

باز اینجا استخر وسط پارک و دید . ببنید چطوری ذوق میکنه !!!!! 

              

            

                 

     اگه بابایی جلودارش نبود دلش میخواست بپره تو آب . بالاخره اینکه تو پارک کوروش خیلی بهش خوش گذشت . همونجا احساس کردم خودم دل پیچه دارم . ای دل غافل !! مثل اینکه پسرک مریضیشو به مامانی هم داده .....

    بعد از ظهر جمعه خدا حافظی کردیم و به قائمشهر برگشتیم . این بود سفرنامه پسرم به تهران . وقتی رسیدیم خوشبختانه امیرمحمد حالش خوب شده بود ولی این من بودم که راهی بیمارستان شدم ... و البته روز بعد هم  مرخصی استعلاجی و ماندن در خانه در کنار فرزند ....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مبین فرفری
27 اردیبهشت 91 1:38
خوب به بهانه دایی جون به سرزمین عجایب ،باشگاه،پارک کوروش پس کومپوتتون کو دایی جون خدا بد نده با پا تو صورت کی رفتی که این بلا سرت امد


تو فوتبال این بلا سرش اومد ... خواهرش بمیره ...
مبین فرفری
27 اردیبهشت 91 13:06
خدا نکنه عزیزم سرت سلامت باشه .چرا خواهر ها انقدر برادراشونو دوست دارند ولی برادرها تا زن میگیرند همرو فراموش میکنند؟


ای بابا ... بی خیال خانومی ... مهم دوست داشتن ...همینقدر که در کنار خوشی ، سلامتی هم داشته باشن برای ما کافیه ... خوشی اونا خوشی ماست ...
مامان آرینا موفرفری
27 اردیبهشت 91 15:53
سلام دوست عزیزم شمما هم پسر گلی دارین خدا حفظش کنه.با کمال میل لینکتون کردم.


ممنونم عزیزم
مبین فرفری
29 اردیبهشت 91 16:06
سلام پایه دایی جون خب شد؟
راستی یادگاری روش نوشتید؟


ممنون ... بهترشده... نه نشد که یادگاری بنویسیم همه فکرمون به امیرمحمد بود ، دایی جون مهندس و فراموش کرده بودیم ...
مامان بردیا
2 خرداد 91 17:31
ای الهی این چه مسافرتی بود همش که مریضی بود بمیرم الهی چقده که اذیت شدین وشده...
ولی عکساش خیلی قشنگ بودن
خدارو شکر الان بهتر شده


خودت که میدونی مادر بودن همینه دیگه ...

مامان جون نی نی
10 خرداد 91 15:48
آخی عزیزکم پس آب و هوای شهر ما شما رو نمی سازه
اومدی تهران می گفتی یه گاوی یه گوسفندی یه چیزی جلوی گل پسر قربونی می کردیم
ان شاا... دفعه بعدی که اومدید امیدوارم به سلامتی بیایید
راستی دائیجون حالشون خوب بود


ممنونم عزیزم از لطف زیاد شما ... دایی جون مهندس هم بهتر شده ...
مامان زهرا(شهراد شیر کوچولو)
14 خرداد 91 20:37
همیشه خوش باشین
البته دفعه بعد بهانه رفتنتون انشا... که خوب باشه


ممنونم عزیزم ...