باز هم گرما و کتالان ...
با شروع فصل گرما ، ییلاق رفتن ما هم دوباره شروع شد . شنبه روز اضافه کارم بود . بابایی با امیرمحمد و آقاجون و عزیز اومدن اداره دنبالم و به سمت کتالان حرکت کردیم . هوا به شدت گرم بود . ولی بعد از گذشتن از شیرگاه و زیرآب و پل سفید هوا رو به خنکی گذاشت . آقاجون برای امیرمحمد یک فرفره خریده بود که همونجا تو ماشین پسرک دخلشو درآورد . نمیدونم چه چوریه که هنوزم دوست داره خرابکاری کنه ... گردنه گدوک مه بسیار زیادی داشت . به جاده کتالان که رسیدیم باد بسیار شدیدی میوزید . گرد و غبار زیادی هم تو جاده بود در حدی که امیرمحمد گفت : وای داره طوفان میاد . به خونه ییلاقی آقاجون رسیدیم . چون هوا خیلی سرد بود ، بدو بدو امیرمحمدو بردم توی خونه تا لباس گرم تنش کنم . بعد از لباس پوشیدن و غذا خوردن ، به بابایی گفت بریم دور بزنیم . بابایی گفت هوا سرد .. ولی باز گفت بریم دیگه لباس گرم پوشیدم . رفتند بیرون ولی از شدت سرما خیلی زود برگشتند . تو این فاصله آقاجون بخاری روشن کرد و اتاق حسابی گرم شد . امیرمحمد با لگوهاش بازی کرد و به قول خودش دراکولای دیجیمونی درست کرد.
خیلی خیلی خسته بود ولی از عادات بدش اینه که به شدت در برابر خواب مقاومت میکنه . در حال خوردن سیب زمینی سرخ کردن ، کف آشپزخانه دراز کشید و درحالیکه سیب زمینی تو دهنش بود با دست و صورت نشسته و دندونهای مسواک نزده خوابش برد .
قربونت مادر ... خوب بخوابی پسرم ... خوابهای خوب ببینی عزیز دلم ...
روزهایی که به ییلاق میریم امیرمحمد اشتهاش خوب میشه و بدون زحمت غدا میخوره (کوش شیطون کر) حتما بخاطر هوای خوب و تمیز اونجاست چون اشتهای ما هم زیاد میشه . صبح یکشنبه امیرمحمد بعد از خوردن املت ، با بابایی و دایی جون مهندس رفت بیرن که باز به قول خودش دور بزنه .
با آنکه هوا آفتابی بود ولی به شدت باد میوزید . امیرمحمد هم لباس گرم پوشید و به قول خودش ببعی شد و رفت بیرون ...
برای نهار جوجه کباب درست کردیم که خیلی خوشمزه شد و امیرمحمد هم با اشتها خورد. بعد از خوردن نهار گفت : مامانی برام آبگوشت درست میکنی باز بخورم ... آره عزیز دلم چرا که نه ... شما غذاتو خوب بخور هر چی که بخواهی برات درست میکنم ( آبگوشت و کله پاچه از غذاهای مورد علاقه امیرمحمد ) . بعد از نهار برای خرید رفتیم فیروزکوه . امیرمحمد تو ماشین خوابش برد . علیرغم مخالفت شدیدش با خواب ولی تو ماشین راحت میخوابه ...
غروب با پسرک و بابایی رفتیم پیاده روی . موقع برگشت از نانوایی محل ، نان بربری خریدیم . ببینید چه طوری نون میخوره ...
از امیرمحمد پرسیدم : همینجا کتالون پیش عزیز میمونی که مامانی بره اداره . گفت : آره . ولی مامانی الآن که تعطیل ، اداره شما بسته . یادت رفته بود ....
تعطیلات خوبی بود که در کنار خانواده خیلی بهمون خوش گذشت . البته اگر فرناز و فرنوش هم میومدن بیشتر به امیرمحمد خوش میگذشت . ولی متأسفانه نشد که بیان . دوشنبه ظهر امیتیس جون هم اومد قربونش برم که خیلی ناز و دوست داشتنی شده . زیاد همدیگه رو ندیدیم . بعد از نهار یکساعتی امیتیس و امیرمحمد با هم بازی کردند و دیگه ما برگشتیم به خونه خودمون . و باز هم گرما ...