امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

عشق مامان و بابا

مسافرت به بندرانزلی بدون بابایی ...

1391/7/30 22:58
787 بازدید
اشتراک گذاری

  سه شنبه ۱۶ مهر سرپرست تیم ورزش بانوان اداره کل به من خبر دادکه برای شرکت در المپیاد ورزشی بانوان شاغل در سازمان که در بندر انزلی برگزار میشود در رشته تنیس روی میز اعلام آمادگی کنم . قبلا هم با من تماس گرفتند ولی از آنجایی که بعد از تولد امیرمحمد هیچ تمرینی نداشتم قبول نکردم ولی به علت اینکه اعضای تیم تکمیل نبود دوباره از من خواستند که قبول کنم ، من هم بعد از مشورت با بابایی رضایت خودم را اعلام کردم که البته با امیرمحمد خان به این سفر  بروم.

   اولین بار بود که با امیرمحمد بدون بابایی سفر میکردیم . مقدمات رفتن و آماده کردیم . مدت ماموریتم ۶ روز  از جمعه ۲۱  تا چهارشنبه  ۲۶ مهر بود .

   در حال بستن چمدان بودم که بابایی به امیرمحمد گفت من گناه دارم دلم براتون تنگ میشه منو هم با خودتون ببرین . امیرمحمد به من گفت مامانی ، بابایی گناه داره ببریمش دیگه تنها نریم . گفتم آخه همه خانم هستند آقایون نباید باشن . با دلخوری گفت باشه... بابایی همه خانم هستند شما آقای بزرگ هستی نمیتونی با ما بیایی به دلت بگو تنگ نشه ما زود میآییم ...

  پنچشنبه ساعت ۱۱ یه پیامک از بابایی داشتم ...من و پسرم خونه ایم ... داریم حال میکنیم ... فوری بهش زنگ زدم چطور خونه ای ؟ بچه را مهد نبردی ؟ گفت :  نه یک هفته پسرمو نمیبینم موندم که باهم حسابی بازی کنیم ...  بابایی خیلی به  امیرمحمد وابسته و این اصلا خوب نیست  ....

                   

یادمون باشه وابستگی خوب نیست باید دلبسته هم باشیم ...

  جمعه ساعت ۱۰ صبح به همراه  تیم ورزشی  بانوان  اداره کل استان در رشته های والیبال ، تنیس روی میز ،شطرنج و بدمینتون راهی انزلی شدیم . ۳ تا پسر بچه شیطون هم به همراه مامانهاشون همسفر تیم ورزشی بودند .

محمدرضا     

  امیرمحمد  

 و فرهام ۱۴ ماهه    

  محمدرضا و امیرمحمد  همسن و شیطون بلا.  اول هر دوشون خجالتی بودن . کم کم یخشون وا شد و دیگه همه میدونن وقتی دو تا پسر همسن بهم بیفتن چی میشه ... البته از حق نگذریم شیطنت امیرمحمد خیلی بیشتر بود .

در رستوران دیگه حسابی با هم دوست شده بودند . اینجا دارن از روی عکس غذاها، سفارش غذا میدن ...

       

  مربی تیم والیبال خانم بسیار خوب و خونگرمی بود که با امیرمحمد دوست شد و کلی باهاش صحبت کرد و با هم مچ هم انداختند که البته امیرمحمد پیروز مسابقه بود .

               

 ساعت ۹ شب به محل اسکان که در دهکده ساحلی بندر انزلی بود رسیدیم . به علت شیطنت پسرها امیرمحمد و محمدرضا را از هم جدا کرده و در دوسوئیت جدا از هم قرار گرفتیم البته فرهام و مامانش  با ما بودند . 

   برای صرف شام به رستوران رفتیم . اونجا یه پوشه از برنامه چند روزه ورزشی بهمون دادند . امیرمحمد برگه ها را گرفت و گفت اینها برگه های پاتیولوژی هستن . محمدرضا هم گفت که باید اجراشون کنیم ...

                 

حالا این حرفها رو از کی شنیدن خدا داند ... از رستوران که رفتیم بیرون امیرمحمد گفت : مامانی من از آقا تشکر نکردم ... گفتم اشکالی نداره.  گیر داد که حتما باید تشکر کنه ... برگشیتم به سالن غذاخوری ... به سمت گارسونی که برامون غذا آورده بود رفتم گفتم آقا، پسرم با شما کار داره ... آقا با خوشرویی به امیرمحمد گفت بله پسرم ؟؟

 امیرمحمد هم گفت:  دست شما بی بلا    ایشالا برین کربلا ...     

  آقای پیش خدمت هم که خیلی خوشش اومده بود ، بهش گفت نوش جان پسرم ...

از روز بعد امیرمحمد پوشه به قول خودش برگه های پاتیولوژی و  همه جا با خودش میبرد ...

              

 مسابقات از روز شنبه شروع شد . ولی چه رفتنی ...  امیرمحمد به قدری تنبل شد که خدا میدونه مامانی بغلم کن ... خسته شدم ... یه طرف امیرمحمد تو بغلم طرف دیگه ساک ورزشی با کلی وسیله برای سرگرم کردن امیرمحمد در سالن ... دفتر نقاشی ... خمیربازی ... و البته کلی خوراکی ...

                  

   روز اول اصلا نتونستم تو مسابقه شرکت کنم . برای نهار به دهکده ساحلی برگشتیم و راهی رستوران شدیم . کنار رستوران پارک بود . امیرمحمد را به پارک بردم که کمی استراحت کنم . فقط تو بغل خودم بود . بغل همکارام هم نمیرفت . موقع رفتن بهش گفتم امیرمحمد خیلی خسته شدم دستم خیلی درد میکنه یه کم راه برو مامانی  ... با عصبانیت گفت:  خوب خسته شو ... اصلا خودتو بکش ... مونده بگم چی بهش بگم ... زل زدم تو چشماش نگاه کردم ... یکدفعه خندم گرفت ... اونم زد زیر خنده گفت مامانی شوخی کردم فکر کردی راست گفتم ...

                         

   صبح روز دوم هم نشد . بعدازظهر روز دوم امیرمحمد موقع رفتن به سالن تو بغلم خوابید ... تو سالن خوابوندمش و تو دو بازی شرکت کردم ... علیرغم اینکه حدود  ۵ سال بازی نکرده بودم ولی خیلی از بازی خودم راضی بودم  . مسابقات  انفرادی نبود . تیم برای برنده شده نیاز به سه برد داشت .

                   

محمدرضا هم کنار امیرمحمد خوابید .

                    

در روز سوم به همراه فرهام و مامانش به بازار رفتیم تا برای بابایی سوغاتی بخریم .  امیرمحمد گفت مامانی من فقط دو تا اسباب بازی میخوام . ولی یک دایناسور ، یک هواپیما و  ظرف غذای بن تن برای خودش انتخاب کرد . تو بازار هم بعد از خرید اسباب بازیهاش اومد تو بغلم . احساس کردم بیحال شده . تنش داغ شده بود . تب داشت . گفت مامانی سردم شده .. بریم دیگه برای بابایی سوغاتی نخریم ... خسته شدم ...

از یک داروخانه شیاف استامینوفن خریدم . به مجتمع برگشتیم . کمی که استراحت کرد بهتر شد . فقط تنش یک کمی داغ بود . هیچ علامتی نداشت . احتمالا تب میکروبی بود .

 روز بعد پیش بابایی برگشتیم . بابایی به امیرمحمد گفت برام سوغاتی چی خریدی ؟ امیرمحمد به من نگاه کردخجالت کشیده بود . لبش و گاز گرفت و گفت هیچی آخه من مریض شده بودم ...     

با وجود اینکه چند روز از اومدنمون میگذره ولی هنوز خستگی اون چند روز از تنم خارج نشده ....       

              

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

زهرا (✿◠‿◠)
9 آبان 91 23:11
همیشه به ورزش ومسافرت! ولب با بابایی!
مهرنوش مامان مهزیار
11 آبان 91 10:10
سلام عزیزم خسته نباشی.هم از بچه داری تنهایی توی سفر و هم مسابقات و هم اسباب کشی عزیزم. حالا سوغاتی خریدی یا نه؟؟؟


ممنونم مهرنوش جون ... نه بابا .. حتی کلوچه هم نخریدم ...
مامان بردیا
14 آبان 91 13:01
خوب پس بسلامتی سفر بودین خدارو شکر که چیزیش نبوده امیدوارم همیشه خوش باشین ولی اول برا بابایی سوغاتی میگرفتی بعد برا امیر محمد خوب


همینو بگو اشتباه کردم ...
مامان همای مسیحا جونی
17 آبان 91 9:52
به به مامان ورزشکار.. پسر خوش اخلاق و با ادب.
دلم واستون تنگ شده بود
همیشه شاد باشین.
ایشالا دفه بعد با بابا جونش بره !!


ممنونم عزیزم ... امیرمحمد هم شما رو دوست داره و دلش براتون تنگ میشه ...