امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

عشق مامان و بابا

دریای بابلسر

1392/3/27 21:12
1,124 بازدید
اشتراک گذاری

  یکشنبه بعداز ظهر برای شنا ، با بابایی و امیرمحمد راهی دریای بابلسر شدیم . هوا بسیار گرم بود .به پارکینگ ۲ رفتیم .  امیرمحمد که دیگه برای خودش آقایی شده با ناراحتی از مامانی جداشد و به همراه بابایی و البته با پنگوئنش برای شنا رفت .

 موقع جداشدن گفت : مامانی خداحافظ مواظب خودت باش یه وقت غرق نشی !!!!!!!!

             

  حسابی آب بازی کرد . هیچ ترسی از آب  نداره . با اینکه هوا گرم بود ولی به محض اینکه از آب میومد بیرون میلرزید و دوباره میرفت تو آب  ( آخه یه کوچولو چربی هم نداره کوچول بچه من ) . حتی شن بازی هم نکرد . بالاخره از آب خارج شد در حالیکه حسابی خسته و گرسنه شده بود .  

         

چند تا ژست گرفت تا ازش عکس بگیرم .

           

  بعد از دریا امیرمحمد و بابایی به باغ وحش رفتند . البته داخل نرفتند از بیرون حیوانات را دیدند . چون امیرمحمد گرسنه بود .

        

   برای خوردن عصرانه به  پارک بابلسر رفتیم . امیرمحمد با پسری به اسم محمد دوست شد و با هم فوتبال  بازی کردند . خیلی فوتبال بلد نیست . پسرم بیشتر ورزشهای رزمی ، کشتی و بوکس دوست داره ( ژن که میگن همینه دیگه شدیدا به باباش رفته 

     امیرمحمد سیب دوست نداره برای اینکه تحریکش کنم سیب بخوره بهش یه تکه سیب دادم و گفتم اگه بخوری قوی میشی و میتونی از محمدتوپ و بگیری ... اولین تکه از سیبشو خورد ... چند دقیقه بعد که نمیتونست توپ و از محمد بگیره خودش اومد و گفت مامانی یه سیب دیگه بده قوی بشم ... از قضا سیب و که خورد تونست توپ و از محمد بگیره ....

  درپارک  حسابی بازی کرد و پشمک هم خورد . چند دقیقه ای که با بابایی مشغول جمع کردن وسایل بودیم گفت مامانی یه کوچولو سوار سرسره میشم زود میام ... وسایل که جمع شد رفتم دنبالش البته جلوی چشمم بود ... یه دفعه دیدم نیست ... به همه جا نگاه کردم نبود ...  امیرمحمد امیرمحمد ....  دلم اومد تو دهنم ...   علی بچه نیست ...  من بدو ... بابایی بدو ...  تا اینکه از دور دیدمش ....  جلوی کیوسک فروش بلیط سرسره بادی بود ....  تقریبا خیلی ازمون دور شده بود ...  امیرمحمد بدون اجازه از پیش ما دور شدی ؟  نگفتم از جلوی چشمم دور نشو ؟ با نارضایتی گفت مامانی خوب مگه چیه ؟  خودم میتونم دیگه  

  با ناراحتی از اینکه اجازه ندادم سوار سرسره بادی بشه سوار ماشین شد . مامانی بد دیگه دوست ندارم ... شما اصلا اجازه نمیدی کارهایی که دوست دارم و انجام بدم ... به بابایی میگم !! بابایی بابایی ، مامانی اجازه نداد سوار سرسره بادی بشم  

   بابایی در مورد بدون اجازه رفتن و دور شدنش و همچنین نگرانی ما براش حرف زد و بعد هم  براش توضیح داد که سرسره بادی اونجا خیلی براش بلند و خطرناک بود و حتی ایلیا هم نمیتونه از اون سرسره بالا بره .  به ظاهر راضی شد و در حالیکه داشت برای ما شعر میخوند خوابش برد ...

        

    وقتی رسیدیم خونه هم خواب آلود بود . بابایی بوسش کرد و گفت این پسر چقدر نمک داره ؟ شوره ! برم یه خیار بیارم با نمک امیرمحمد بخورم ...  با این حرف بابایی امیرمحمد بلند شد .بردمش حموم و شستمش ..... به قدری خسته بود که هر چی بهش اصرار کردیم غذا هم نخورد . اگه بلندش نمیکردم به همین صورت روی مبل میخوابید. نای تکون خوردن هم نداشت   

           

روز خیلی خوبی بود  . به هر سه تامون خیلی خوش گذشت .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

قالب و تقویم کودکانه
29 خرداد 92 11:29
طراحی اختصاصی قالب وبلاگ با عکس نی نی شما با ارزان ترین قیمت و زیباترین طراحی نسبت یه باقی طراحان قالب وبلاگ های زیر از نمونه کار های ما می باشند http://vaniarashidi.niniweblog.com http://mounes_vahid.niniweblog.com با سفارش از اشانتیون بهره مند شوید
مهرنوش مامان مهزیار
29 خرداد 92 12:00
منم دریا میخوام


بفرمایید شدیدا در خدمتیم .....
الهام (مامان امیرحسین)
1 تیر 92 16:38
تشریف نیاورده بودید تولد؟؟ چرا؟! قابل ندونستید؟