آخر هفته و باز هم بابلسر ...
پنجشنبه ۳۰ خرداد با همه عمه جونهای امیرمحمد و خانواده هاشون و البته با حضور مادرجون ، به قصد شنا به بابلسر رفتیم . ولی دریا طوفانی بود و در طرح سالم سازی دریا نمیشد شناکرد . خیلی حالمون گرفته شد .
امیرمحمد خیلی خوشحال از اینکه با ایلیا ، پویان ، پرهام و علی همسفر شده . سوئیت اجاره کردیم و شب کنار دریا موندیم به امید اینکه روز بعد دریا آروم بشه ... ولی روز بعد هم دریا آروم نشد که نشد ...
ولی به آقایون و البته به امیرمحمد و ایلیا که کلی شنا و شن بازی کردند حسابی خوش گذشت . عکسهاشون گواه شادیشون ....
بابایی امیرمحمد و تو شنها دفن کرد. به زور درش آوردیم ... چون هوا ابری بود ، آب دریا سرد بود ولی ماسه ها حسابی گرم بودند .
وقتی از تو آب دریا میومد بیرون حسابی میلرزید . تمام موهای بدنش سیخ میشد و صورتش خیلی دیدنی بود . خیلی صورت و بدنش مو داره ... موهای صورتش مثل ریش مردونه شده ... قربونش بره مادر ...
بابایی هم حسابی با بچه ها ، بچگی کرد . وقتی بابایی مشغول کایت هواکردن بود ، عمه جون خدیجه با خنده گفت واقعا علی از امیرمحمد و ایلیا بچه تر ... که البته با واکنش سریع مادرجون مواجه شد که جواب داد مگه چیه داره بازی میکنه دیگه ...
جمعه بچه ها به همراه بابایی به باغ وحش هم رفتند و کلی از دیدن حیوونها لذت بردند . امیرمحمد هم با آب و تاب برام تعریف کرد که چه جوری به حیوونها علف دادن .
عصر جمعه از دریا به سمت پارک بابلسر رفتیم و بچه ها اونجا هم حسابی بازی کردند . امیرمحمد آویزون و ایلیای گریزون هم داستانهای خودشون و داشتند . طفلک امیرمحمد هی به ایلیا میچسبید ... ایلیا هم خیلی تحویلش نمیگرفت ...
بهرحال دو روزمون اینطوری گذشت . دو تا اتفاق غیر منتظره ...
مادرجون به علت ... مسموم شد
ماشین امیرآقا خراب شد ... در برگشت ما با ماشین آروم آروم پشت سر ماشین امیرآقا حرکت میکردیم تا در صورت لزوم تنها نباشن .
برای دیدن کودکانه های امیرمحمد و ایلیا لطفا روی ادامه مطلب کلیک کنید ...
روز نیمه شعبان نهار خونه مادرجون بودیم . بعد ازنهار بابایی با بچه ها و مادرجون به پارک لموک رفتند و اونجا هم حسابی بازی کردند .
وقتی از پارک برگشتند مشغول دیدن یکی از فیلمهای ترسناک ایلیا شدند . امیرمحمد خیلی هیجان داشت و حتی به بابایی و عمه جون گفت شما از اتاق برید بیرون فیلم ترسناک ممکن بترسید ...
ایلیا هم با آب و تاب برای امیرمحمد صحنه های فیلمو توضیح میداد . الآن کله کدوی آتشین میاد . امیرمحمد هم با دقت کامل هم گوش میکرد و هم نگاهش به صفحه تلویزیون بود .
همیشه موقع جدا شدن امیرمحمد از ایلیا داستان داریم . وقتی بابایی گفت بریم ، یواشکی در گوش امیرمحمد گفتم عزیزم با آقا ایلیا خداحافظی کن بریم خونه باید بری حموم .. امروز بهت اجازه میدم چند ساعت تو حموم آب بازی کنی ... نگام کرد و گفت مامانی یه کوچولو صبر کن همین فیلمو ببینم بعد بریم باشه ...
و البته ایلیا کنجکاو که من چی به امیرمحمد گفتم و امیرمحمد هم خوشحال از اینکه یواشکی یه چیزی بهش گفتم که ایلیا نمیدونه ...
آخرهای فیلم بود ... فیلم که تموم شد با همه خداحافظی کرد و رفتیم خونه . امیرمحمد هم با کلی اسباب بازی راهی حموم شد ...