امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

عشق مامان و بابا

روزمرگیهای من و امیرمحمد

1393/2/13 23:50
728 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

 

 

      

 

  

 

 

 

 

 

 

 
                   

فقط دو تا بستنی تو فریزر داریم . به امیرمحمد میگم بستنی داریم بخوریم ؟ چشماشو چند بار باز و بسته میکنه و میگه من واقعا از شما معذرت میخوام . با تعجب میگم چرا ؟ جواب میده آخه هر دو تا را خودم میخوام بخورم و متأسفانه به شما هم نمیتونم بدم . خجالت

   امیرمحمد در حال بازی کردن با عروسکهای لاک پشتهای نینجاست . پشت هم چند تا سوال درمورد نینجاها ازش میپرسم . اسمشون چیه ؟ جواب میده...    کدومشون قویتر ؟  جواب میده...    کدومو بیشتر دوست داری  ؟ جواب میده و چند تا سوال دیگه ....  با تعجب نگاه به من میکنه و میگه : چی شده مامانی امروز به لاکپشتهای نینجا علاقمند شدی ؟؟؟؟؟؟    زبان

    در حال خوردن غذا هستیم ..... امیرمحمد نگام میکنه و میکنه مامانی دسپختت خیلی خوشمزه  . بوی غذا همه جای ساختمونو پر کرده  دست گلت  درد نکنه ... من هم از شادی این طوری میشم ابله

    امیرمحمد امروز مهد کودک چطور بود ؟ خوب بود . مامانی خانم مربی میخواست سی دی گیسو  کمند  بذاره که همه ببینیم ولی خوشبختانه!!!! سیدی خش داشت .  آخیش راحت شدم ... میپرسم آخه چرا ؟ میگه فیلم گیسو کمند دخترونه است من که اصلا دوست نداشتم ببینم . اصلا فیلمهای جنگی نمیذارن که ببینیم . متفکر

در حال غذا درست کردن و امیرمحمد در اتاقش در حال بازی پلی استیشن . یهویی بدو بدو میاد پیشم و میگه مامانی سرتو بیار جلو باهات کاردارم . سرمو میبرم جلو آروم میگه مامانی خیلی دوست دارم! بعد بوسم میکنه و بعد چشماشو میبنده و دستهاشو میبره بالا ...  میگم امیرمحمد چی میگی ؟ میگه مامانی دارم دعا میکنم هیچوقت هیچوقت نمیری !!!!    قهر

نقطه قوت تو نقطه ضعف منه :
بوسه هایت . . .

    مامانی امروز میدونی تو مهد کودک چی شد ؟ چی شد برام تعریف کن . مامانی امروز سوژا اینقدر تو مهد کودک شلوغ کرد که خانم مربی پروندشو  از مهد کودک اخراج کرد . من ولی فقط یک کم شیطونی کردم ....  خندونک

    با امیرمحمد میریم کلاس رباتیک . از اونجایی که عاشق ربات و آدم آهنیه با وسایلی که اونجا میبینه خیلی حال میکنه و اصرار که ثبت نام بشه . بعد از ثبت نام وقتی از آموزشگاه خارج میشیم میگه مامانی میخوام یه رباتی بسازم که هر وقت دست و گردنت درد میکنه ماساژت بده ... حتی بتونه غذا هم درست کنه که شما دیگه خسته نشی .....  تعجب

بعد ازظهرها با امیرمحمد میریم دوچرخه سواری . تا چیزی هم نخوره رضایت به برگشت نمیده . معمولا هم بستنی سوتی میخواد . بعد از خوردن بستنی تو خیابون سوت میزنه تا مردم از جلوش کنار برن ...خنده

دستانم را قاب صورتت می کنم
وبه این می اندیشم
که چقدر رنگین کمان ها
سیاه و سفید چشمان تو را کم دارند ....

پسندها (3)

نظرات (7)

مامان امیـــرحسیــــن
16 اردیبهشت 93 23:22
الهههی... چه شیرین زبونه!!! خیلی خندیدم...
مامان رهام
17 اردیبهشت 93 11:19
الهی....
مامان بردیا
18 اردیبهشت 93 8:18
عزیزم شیرین زبونم کلی ببوسش اون ساخت رباتش یعنی ایده اش منو دیوونه کردا
ستارگان آسمان من
20 اردیبهشت 93 0:52
باریکلا به این گل پسر مهربون
mojde
21 اردیبهشت 93 20:08
shirin zaboon
حامده(مامان امیر محمد)
23 اردیبهشت 93 16:55
فدات بشم بااین شیرین زبونیات مثل پسرخودم میمونیبه ماهم سربزنید
مامان فرشته
21 خرداد 93 8:32
امیرمحمد جون معلومه خاله باب اسفنجی رو دوست داری چندتا لباس باب اسفنجی داری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟[گل آره خاله پسر م خیلی باب اسفنجی دوست داره ... چند تایی لباش باب اسفنجی داره ... تزئینات اتاقش هم باب....