امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره

عشق مامان و بابا

یک هفته مسافرت ( سفرنامه اصفهان )

1393/2/30 23:17
1,180 بازدید
اشتراک گذاری

   بعد از مدتها تدارک یه مسافرتو دیدم . شنیده بودم که اردیبهشت ماه برای رفتن به اصفهان مناسب . این شد که با بابایی تصمیم گرفتیم سفر چند روزه ای به اصفهان داشته باشیم . یک هفته مرخصی گرفتم و راهی شدیم . پنجشنبه ساعت 12 و نیم امیرمحمد و بابایی اومدن اداره دنبالم و راهی تهران شدیم . فرناز جون برای ساعت شش و نیم همان روز بلیط دلفیناریوم برج میلاد و گرفته بود تا امیرمحمد و به نمایش دلفینها ببره و خواسته بود که ما ساعت 5 تهران باشیم . 

حدود ساعت 2 به فیروزکوه رسیدیم و به رستوران نمرود رفتیم و ماهی قزل آلای معرکه ای خوردیم . امیرمحمد خان طبق معمول همیشه کباب خورد . رو صندلی ننشست و گیر داد که تو صندلی بچه ها بشینه . یک کمی که گذشت پاهاش درد گرفت و از صندلی اومد بیرون .

قرار بود به خونه دایی جون فرهاد بریم . فرهاد چند ماهی میشه که خونه گرفته و دیگه با خاله جون فهیمه زندگی نمیکنه . ما هم هنوز به خونش نرفته بودیم و قول داده بودیم تو اولین سفر حتما بریم خونشو ببینیم . امیرمحمد به محض دیدن دایی جون مهندس کنار ماشینمون ، موبایلشو گرفت و مشغول بازی شد . تو کوچه پاهاش پیچ خورد و افتاد و رو زانوش زخمی شد . حالا گریه نکن کی گریه کن ... داد و قالی کرد که بیا و ببین ... کوچه رو گذاشت روسرش . فوری بردیمش تو خونه . بابایی با کمک فرهاد با سرم شستشو زانوشو  شستند و چسب زخم زدند  . گریه میکرد و میگفت دارم میمیرم ...

وقتی فرناز جون تلفن زد که امیرمحمد و حاضر کنیم پسر عنق و لوس ما خوشحال شد و بعد از لباس پوشیدن با فرناز و فرنوش و امیتیس راهی برج میلاد شد .زبان

خیلی بهش خوش گذشت . کنار قفس پرنده ها خودش خواست که ازش عکس بگیرن .

آخر شب وقتی برگشت خواب بود . شام سیب زمینی سرخ شده و مرغ سوخاری براش گرفته بودند ولی به قدری خسته بود که اصلا مرغ نخورد . با سیب زمینی خودشو سیر کرد .

از فرناز جون و فرنوش جون عزیزم تشکر میکنم که اسباب خوشحالی پسرم و فراهم کردند . محبت

صبح روز جمعه امیرمحمد برام از برج میلاد حرف زد و  تعریف کرد که نمایش دلفینها نبود بلکه شیرهای دریایی و فک بودند که نمایش اجرا میکردند . بعد از خوردن صبحانه با دایی جون مهندس خداحافظی کرده و  راهی اصفهان شدیم.

نزدیکیهای شهر قم یکی از لاستیکهای ماشین که بابایی تازه خریده بود پنجر شد و ترکید و واقعا باعث تعجب ما شد . بنده خدا بابایی تو اون گرما لاستیک و عوض کرد و چون دیگه لاستیک زاپاس نداشتیم رفتیم قم تا بابایی یه لاستیک بخره . تو این فاصله امیرمحمد و به یه پارک بردم . تو همون زمان کم برای خودش دوست پیدا کرد . 

بعد از خرید لاستیک راهی اصفهان شدیم . در مسیر احساس کردم امیرمحمد داره با خودش حرف میزنه نگاش کردم دیدم به انگشتهاش نگاه میکنه و یه چیزهایی میگه . پرسیدم امیرمحمد چی میگی ؟ گفت مامانی میدونی 5 بعلاقه  3 چند میشه ؟ گفتم چی ؟ بعلاقه ؟ گفت آره ایلیا میگه ...  من و بابایی خندیدیم گفتیم اون بعلاوه  نه بعلاقه.  بعد چند تا عدد و با انگشهام جمع زدم و بهش نشون دادم . بیشتر طول مسیر مشغول بعلاوه کردن اعداد بود . الآن دیگه میتونه دو عدد  یک رقمی که جمعشون میشه حداکثر عدد ده به قول خودش بعلاوه براشون انجام بده و چقدر هم ذوق میکنه وقتی جواب درست میده . بوس

حدود ساعت 4 به اصفهان رسیدیم . هوای اصفهال عالی بود . بلوارها گلکاری و قشنگ . پرندگان در حال پرواز . دو طرف خیابانها پر از درخت های سرسبز . در هر حال در بدو ورود خیلی خوشمان آمد . مرکز رفاهی اداره  که رزرو کرده بودیم و پیدا کردیم . روبروی باغ گلها بود . وسایلمونو به مجتمع بردیم . یه واحد بزرگ سه خوابه بود . امیرمحمد یه اتاق و برای خودش انتخاب کرد و وسایلشو تو اتاقش مرتب و منظم  قرار داد .  خسته

بعد از جابجا کردن وسایل من و امیرمحمد رفتیم بیرون تا یه دور و چرخ بزنیم . بابایی موند که استراحت کنه . نزدیک مجتمع امیرمحمد یه کلاغی دید که نمیتونست خوب پرواز کنه . گیر داد به کلاع ول کن هم نبود . تو عکس زیر کلاغ رو دیوار نشسته .

برای دیدن بقیه سفرنامه روی ادامه مطلب کلیک کنید :

صبح روز شنبه بعد از خوردن یه صبحانه حسابی،قبراق و سرحال راهی میدان نقش جهان شدیم . تو اصفهان همه جا با آژانس میرفتیم . ماشینمون و تو پارکینگ مجتمع گذاشته بودیم .

از بازهای سنتی اطراف میدان  دیدن کردیم .

امیرمحمد و بابایی مدام در حال خوردن بستنی ، فالوده یا آب میوه بودند .خلاصه اینکه امیرمحمد دهنش مدام میجنبید .

کالسکه سواری هم برای خودش هیجانی داشت .

امیرمحمد تو محوطه مدام دنبال کلاغها میکرد و اصرار داشت که بقول خودش حداقل یکیشونو بتونه بگیره ولی موفق نمیشد . تو اصفهان کلاغهای زیادی میتونید ببینید . بعد از دیدن میدان نقش جهان به موزه حیات وحش طبیعی رفتیم . امیرمحمد که با دیدن مجسمه دایناسورها حسابی به وجد اومده بود با تک تکشون عکش گرفت . تنها جایی که هیچ مخالفتی با عکس گرفتن نداشت و حتی اصرار به عکسبرداری و فیلمبرداری داشت .خنده

کنار هر کدوم ار دایناسورها که میرفتیم برای ما توضیح میداد که تو کدوم فیلم اونو دیده و اینکه گیاهخوار و یا گوشتخوار . من و بابایی هم متعجب از این همه دانش پسرمون در زمینه دایناسورها .

موقع خروج از اونجا ناراحت بود که بابایی با همه دایناسورها ازش عکس نگرفته . ( بقیه عکسهاشو با دایناسورها نمیذارم ).

بعد هم دیدن عمارت چهل ستون . امیرمحمد از دیدن گل و گیاه به قدری به وجد اومده بود که تند و تند دور حوض وسط محوطه می چرخید و برامون ماهی قرمز نشون میکرد .

نهار رفتیم بریونی اعظم . امیرمحمد نه بریونی خورد و نه آبگوشت . حتی از دوغ اونجا هم خوشش نیومد . بعد از نهار پیاده راهی مجتمع شدیم . امیرمحمد که خیلی سرحال و قبراق بود بدون هیچ اعتراضی پیاده همراه ما شد . در طول مسیر مسابقه بدو بدو داشتیم و برنده همیشگی هم خودش بود . با اینکه خودمون تو شمال زندگی میکنیم ولی به نظرم  سر سبزی اصفهان حال آدم و بهتر میکنه . بابایی هم همین نظرو داشت .

به قول بابایی پسرمون جو زده شده بود . حالا این مربوط به هوای اصفهان بود یا بودنش کنار مامانی خدا داند لا غیر .... متنظر هر چی که بود خوب بود .

غروب همون روز دمای هوا یک کمی پایین اومده بود لباس گرم تن امیرمحمد پوشوندم و سه تایی به باغ گلها رفتیم . واقعا زیبا بود . طراوت هوا آدمو دیوونه میکرد . امیرمحمد وسط کاکتوسها یه موش بزرگ دید و حسابی سرو صدا به پا کرد ...  مامانی موش دیدم .... مامانی موش دیدم ...

امیرمحمد تو باغ گلها هم دنبال کلاغها بود و شاکی از فرار کردن اونها .

اینقدری اونجا دور زدیم که هوا تاریک شد و از پشت بلندگو اعلام کردند مراجعین محترم لطفا از باغ خارج شوید ...

امیرمحمد هم که خیلی براش جالب بود هی تکرار میکرد مراجعین محترم لطفا از محوطه خارج شوید مراجعین محترم .... تند و تند هم میخندید وروجک .... چشمک

روز بعد به باغ پرندگان رفتیم که از اول سفرمون امیرمحمد عشق دیدن اونجا رو داشت . از باغ پرندگان بیشتر از پرنده ها صداهای بچه هایی میومد که به اردو اومده بودن . دسته دسته بچه ها داخل و خارج میشدن . امیرمحمد هم از دیدن بچه ها ذوق میکرد و هم از دیدن پرنده ها .

بدو بدو با بچه ها به دیدن پرنده ها میرفت . با بچه ها تبادل نظر هم میکرد .

خودم از دیدن طاووس خیلی ذوق کردم . چند تا از طاووسها بالای آلاچیقها بودند .

بعد از دیدن باغ پرندگان باز هم به اصرار امیرمحمد به دیدن خزندگان رفتیم .

  

چقدر هم امیرمحمد از دیدن انواع مار و سوسمار هیجان زده شد . بابایی هم هی با آب و تاب برای امیرمحمد از مارها حرف میزد و هیجانش و بیشتر میکرد .  من هم که چندشم میشد .

به زور امیرمحمد و از اونجا خارج کردیم و رفتیم منارجنبان . تصوری که از منارجنبان داشتم با چیزی که دیدم خیلی فرق داشت .

بعم هم راهی کلیسای وانک شدیم . جایی بود که خیلی از معماریش خوشم اومد .

      برای نهار به رستورانی که نزدیک کلیسای وانک بود رفتیم . من برای خودم  سفارش خورشت ماست دادم . تا اون موقع نخورده بودم و اصلا هم نمیدونستم چیه !!! فقط  شنیده بودم از غذاهای سنتی اصفهانیهاست . امیرمحمد و بابایی هم سفارش کباب دادند . وقتی خورشت ماستو برامون آوردن از دیدن شکلش متعجب شدم . فکر میکردم مثل بقیه خورشتهاست که با چلو خورده میشه . ولی با توضیحات یه خانم متوجه شدم  یه جور دسر که در مهمونیهای رسمی اصفهانیها حتما سرو میشه . راستش خیلی از طعمش خوشم نیومد . امیرمحمد که حتی مزه هم نکرد .

غروب به سمت پلهای اصفهان رفتیم . پیاده از مجتمع راه افتادیم . باز هم بدو بدو  و مسابقه با امیرمحمد ... از باغ گلها تا سی و سه پل پیاده رفتیم و چقدرهم خوش گذشت . آرام و البته از خشکی زاینده رود خیلی متأثر شدیم .

در طول مسیر بخور بخور  و عکسبرداری ....

نزدیکیهای سی و سه پل امیرمحمد واقعا خسته شد و خودشو به بغل بابایی رسوند .

بابایی و امیرمحمد به تمام جاهای سی و سه پل سرک کشیدند .

روز دوشنبه هم کلا به خرید سوغاتی و گشت و گذار گذشت . ساعت 9 صبح روز سه شنبه از اصفهان به مقصد کاشان حرکت کردیم . در اصفهان اوقات خیلی خیلی خوبی در کنار امیرمحمد و بابایی داشتم . امیرمحمد هم که حسابی بهش خوش گذشته بود  دوست داشت بیشتر بمونیم . پسرکم  از اصفهان خیلی خوشش اومده .

عکس زیر هم خداحافظی امیرمحمد با شهر اصفهان ...   بای بای

تو می دانی

حتی اگر کنارم نشسته باشی
باز هم دلتنگ توام !
حالا ببین نبودنت ، با من چه می کند …

بوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوس

بقیه سفرنامه در پست بعدی .............

پسندها (4)

نظرات (7)

مامان و مهزیار
31 اردیبهشت 93 13:43
عزیزم همیشه به گشت و سفر. همه چیز عالی و خوب بود. اما عجب پسری داری برای زخم پاش میگم پسرمون آخر کلاغ گرفت یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ممنونم گلم .... پسر نگو لوس .... نه بابا نتونست کلاغ بگیره .......
حامده(مامان امیر محمد)
1 خرداد 93 11:15
الهی همیشه به گردش وشادی شماهم مثل پسرمن ریزه میزه ای خاله جون ناسلامتی مردای این مملکت هستید گفتی خواهر .... هیچوقت چاق و چله نبود ....
حامده(مامان امیر محمد)
1 خرداد 93 11:16
الهی همیشه به کردش شماهم مثل پسرمن ریزه میزه ای خاله جون ناسلامتی مردای این مملکت هستید
مادر دو امیر
3 خرداد 93 9:25
سلام چه سفر باحالی من هم مسافرت به اصفهان و شیراز را خیلی دوست دارم با دیدن عکسها و خوندن سفرنامه شما حسابی هوایی شدم برای اصفهان و شیراز .... خیلی عالی بود امیدوارم همیشه شاد و خندان باشید ممنونم ماریا جون ... خیلی خوب بود و خیلی بهمون خوش گذشت . امیدوارم قسمت شما هم بشه یه مسافرت توپ خانوادگی ...
مامان امیـــرحسیــــن
4 خرداد 93 13:43
سلام عزیزم به شهر ما خوش آمدید کاش خبر میکردی در خدمتتون باشیم!! ما آدمای مهمون نوازی هستیم!!افتخار ندادی که!! عکسا خیلی قشنگ بودن!! امیر محمد و باباش خیلی به هم شبیهن!!خیلی!! خدا هر دو شونو حف کنه کاش عکس خودت رو هم میذاشتی! ممنونم الهام جون ... اتفاقا بابایی امیرمحمد گفت که یه قراری باهاتون بذارم ولی خودم سهل انگاری کردم ... اگه مادرشوهرم بفهمه که گفتی امیرمحمد و باباش شکل هم هستند حسابی ذوق زده میشه ... به زودی حتما چند تا عکس از خودم میذارم .... در هر حال ممنون از مهمان نوازی شما ....
زهرا (✿◠‿◠)
5 خرداد 93 16:52
سلام عزیزم... خوبی؟ خیلی وخ بود نیومده بودم اینجا... ماشاللا امیر محمد چقد آقا شده!ماشاللا علیک سلام خانم خانما . ما خوبیم ... خوشحالم که برگشتی ....
مامان بردیا
16 خرداد 93 13:50
عجب سفری عجب حسابی بهتون خوش گذشته خوش باشین همیشه ممنونم عزیزم ...