یک هفته مسافرت ( سفرنامه کاشان )
در ادامه سفرنامه قبلی صبح روز سه شنبه از اصفهان به مقصد ابیانه کاشان حرکت کردیم .سه شنبه روز پدر بود . من و امیرمحمد به بابایی روز پدر و بدون کادو تبریک گفتیم . به امیرمحمد گفتم به بابایی چی کادو میدی ؟ گفت نقاشی میکشم دیگه از همونها که برای شما کشیدم . ولی خوب اینجا که مداد رنگی و کاغذ ندارم . هر وقت رفتیم خونه خودمون براش نقاشی میکشم .
به دو تا بابابزرگها و عمو همت و امیر آقا هم تلفنی تبریک گفتیم .
در مسیر به شهرستان نطنز رفتیم . نمایشگاهی تحت عنوان نخستین همایش طبیعت گردی طب سنتی و گیاهان دارویی در نطنز برپا شده بود که ما هم از اونجا دیدن کردیم و بابایی هم طبق معمول خرید سنتی دارویی انجام داد . مکان برپایی نمایشگاه خیلی جالب بود . ظاهرش یه کاروانسرای قدیمی بود . بعد متوجه شدیم که کاروانسرای میرابوالمعالی مشهور به قلعه کوه اب بود . در ابتدای ورود یک سیاه چادر از هموطنان کرمانشاهی برپا شده بود که آش دوغ و نون محلی خیلی خوشمزه ای درست کرده بودند . من و بابایی هم یه دل سیر خوردیم. امیرمحمد هم که کلا از آش خوشش نمیاد . یه شیرینی محلی هم درست میکردند به نام بژی که اونم خیلی خوشمزه بود . وارد یکی از ورودیها که شدیم امیرمحمد گفت مامانی بوی کتلت میاد . ما هم به دنبال بوی کتلت رفتیم تا به خود کتلت رسیدیم آخه پسرمون هوس کرده بود .
از نطنز راهی ابیانه شدیم . هوای ابیانه ییلاقی و عالی بود .
بعد از گشت و گذاری در ابیانه به رستوران ویونا رفتیم و غذای فوق العاده ای خوردیم . قلیه یه غذای محلی ، تکه های گوشت بره که با چربی و آب خودش پخته میشه و با نون خشک محلی سرو میشه .
من و امیرمحمد که حسابی خوشمون اومد . بابایی در تحریم خوردن غذاهای چرب و چیلیه . فقط ناخنک زد .
بعد از نهار و استراحت راهی کاشان شدیم .
غروب به کاشان رسیدیم . به دیدن باغ و حمام فین رفتیم . هوای کاشان اصلا قابل مقایسه با هوای ابیانه نبود .
در باغ فین واقعا هیچ کنترلی رو امیرمحمد نداشتیم . باز هم با دیدن آب به هیجان اومد . اول بهش اجازه ندادیم وارد آب بشه ولی وقتی دیدکه اکثر بچه ها تو آب هستند دیگه به حرف ما توجه نکرد و این طوری شد .
در داخل حمام وقتی امیرمحمد مامور خفیه را دید خیلی براش جالب بود . البته وقتی بابایی براش توضیح داد که کارش چی بود که هیجانش دو چندان شد و تا ساعتها از خودش به عنوان مامور خفیه یاد میکرد .
کاشان گردیمون که تمام شد راهی قمصر شدیم تا شب و اونجا بمونیم . در بدو ورود سردی هوا رو احساس کردیم . در میدان اصلی شهر با انواع شربت ازمون استقبال شد . نمیدونم به علت تولد حضرت علی بود یا هر روز بساط شربتشون به راه ...
به یه خونه ای رفتیم و مراسم گلابگیری و برامون توضیح دادند . گلاب و عرقیجات خریدیم . هتل گلستان اصلا اتاق خالی نداشت . یه خونه اجاره کردیم و راهی شدیم . خیلی خونه تر و تمیز و قشنگی بود .
موقع بردن وسایل به خونه امیرمحمد باز هم زمین خورد و دقیقا روی زانوش که قبلا زخم شده بود خون اومد . باز هم گریه های وحشتناک امیرمحمد و داشتیم .
صبح روز بعد به دیدن باغهای گل قمصر رفتیم .
بعد هم دوباره دیدن مراسم گلاب گیری .
در ورودی شهر پارک بازی بود که امیرمحمد و برای بازی به اونجا بردیم . یکی دو ساعتی در پارک بودیم . هوا خنک و عالی بود . امیرمحمد با چند تا از بچه ها دوست هم شده بود.
یک پروانه بزرگ هم شکار کرد . پروانه را توی یه پلاستیک گذاشت و با خودش همراه کرد . بعد از خوردن یه هندونه عالی راهی تهران شدیم . درفاصله 30 کیلومتری قم در مجتمع رفاهی مارال ستاره نهار خوردیم . مجتمع خیلی شیک و تر و تمیز .
نهارش هم عالی بود .قم هوا به شدت بارانی بود . حدود ساعت شش عصر به تهران منزل عمو همت رسیدیم . پسرک ما با دیدن دخترخاله هاش حسابی شاد شد و کلی از مسافرتمون براشون تعریف کرد . امیتیس جون با باباش به قائم شهر رفته بود و ما موفق به دیدارش نشدیم . عمو همت ساعت 9 شب اومد و همون ساعت با امیرمحمد به پارک نزدیک خونشون رفتند .
صبح امیرمحمد برای بابایی نقاشی کشید و بهش هدیه کرد . ( کادوی روز پدر )
ظهر روز بعد دوباره امیرمحمد با عمو همت و بابایی به پارک رفتند .
بعد از ظهر امیرمحمد کلی با دخترخاله هاش بازی کرد و حرکات موزون براشون اجرا کرد . غروب هم مردها به پارک آب و آتش رفتند و ما خانمها راهی مر کز خرید رودبار شدیم .
بعد از خوردن شام دوباره امیرمحمد با عمو همت به پارک رفت . عمو همت گناهی دربست در اختیار پسر ما بود . واقعا ازش ممنونیم .
صبح روز بعد، بعد از خوردن صبحانه حدود ساعت 10 راهی شدیم . امیرمحمد با بغض از خونه خاله جون فهیمه خارج شد . دوست داشت که بیشتر بمونه و بیشتر بره پارک. ( از روز اول سفرمون بهش گفته بودم که یک هفته بیرون از خونه ایم . هر روز ازم میپرسید که چند روز دیگه مسافرتیم ؟ با انگشت تعداد روز و برای خودش محاسبه میکرد .) بابایی وقتی وسایلمون و به داخل ماشین برد متوجه شد که یک ساک و یک پتو در صندوق عقب نیست . از اونجایی که قفل صندوق دستکاری شده بود متوجه شدیم که بله آقا دزد به صندوق عقب ماشینمون دستبرد زده . تو ساکمون لباسهایی که از اصفهان برای امیرمحمد خریده بودیم و سشوار و چند تا وسیله دیگه بود . پتو هم پتوی خودم بود که خیلی دوستش داشتم .
قسمت این طوری بود ... فدای سر مون ...
نهار و نزدیکی فیروزکوه خوردیم . حدود ساعت سه بعداز ظهر به خونه رسیدیم . و اینطوری یک هفته مسافرتمون به اتمام رسید .
هفته بسیار بسیار خوبی در کنار بابایی و امیرمحمد داشتم . یک هفته بدون آشپزی ، بدون کار خونه و بدون دغدغه کارهای اداره خیلی خیلی برام خوشایند بود .
من خــــــــــوشبخــــت ترینم . . .
چـــون تــــــــو رو دارم . . .
تــــــویی که حتـــــی فکر کردن بهت . . .
قلبمـــــو گرم میکـــــنه . . .
تـــــو رو با همـــه دنیــــــا هم عوض نمیکنم . . .
هیـــــچوقت اینقــــــدر آرامش نداشتـــم
محبوب ِ قلبـــــم . . .
دوستــــــت دارم