سال جدید و اولین روزش
شام شب سال نو به عشق خانواده شام توپی تدارک دیدم . طبق سنت غذای شب عید سبزی پلو و ماهیه ولی خوب متأسفانه امیرمحمد خیلی ماهی دوست نداره برای همین خوراک بوقلمون درست کردم و خورش فسنجون که غذای مورد علاقه امیرمحمد خان ، البته به همراه سوپ نودالیت و ...
دایی جون مهندس هم مهمون افتخاری ما بود .
بعد از شام با کمک امیرمحمد هفت سین چیدیم . هفت سینی هم که امیرمحمد تو کلاسشون درست کرده بودو تو اتاقش گذاشتیم .
امیرمحمد علیرغم اینکه دوست داشت موقع سال تحویل بیدار باشه ولی خوابش برد.
صبح دعای تحویل سال و که از خانم مربیشون یاد گرفته بود برامون خوند .
يا مُقلّبَ القلوبِ و الأبصار
ای دگرگون کننده ی قلب ها و چشم ها
*******
يا مُدبِّرَ الليلِ و النَّهار
ای گرداننده و تنظیم کننده ی روزها و شبها
*******
يا مُحوِّلَ الحَولِ و الأحوال
ای تغییر دهنده ی حال انسان و طبیعت
*******
حوِّل حالَنا إلى أحسنِ الحال
حال ما را به بهترین حال دگرگون فرما
بعدش هم از مامانی و بابایی عیدی گرفت .
عیدی مامانی ست لوازم نقاشی بن تن بود . (اینترنتی خریده بودم و برای امیرمحمد خیلی سورپرایز بود. )
عیدی بابایی هم پول نقد . ( البته امیرمحمد چند روز قبل از عید در خفا دست تو کیف بابایی کرده بود و حدود 200 هزار تومن پول از کیف گرفت و انداخت تو قلکش . کیف بابایی رو میز بود و امیرمحمد به گفته خودش فکر کرده اشکالی نداره اگه پولهارو تو قلکش بندازه . بابایی هم بیخبر از همه جا وقتی میره استخر میبینه کیف پولش خالیه ... حالا خوبیش این بود که کارت بانکیشو امیرمحمد خان بلوکه نکرده بود . بعد هم بازخواست از امیرمحمد و تنبیه )
صبحانه روز اول عید بابایی برامون املت خوشمزه ای درست کرد . بعد از خوردن صبحانه اول به سید نظام و سر قبر عمو حسین رفتیم. امیرمحمد رو قبر عمو حسین سبزه گذاشت و برای شادی روح عمو حسین صلوات فرستاد.
بعد از سید نظام به منزل بابابزرگ و مادرجون رفتیم . برای اونها هم سبزه بردیم . متأسفانه بابابزرگ حالش بد بود . همه نگران شدیم . به اورژانس زنگ زدیم و بابابزرگ و به بیمارستان منتقل کردند . بابایی و عمه جون بهناز و پرهام به بیمارستان رفتند. بابابزرگ گناهی بدجوری دستش درد میکرد . با آزمایش و عکس معلوم شد که یکی از عصبهای گردنشون پیچ خورده . خدا را شکر به خیر گذشت . در هر حال همگی حالمون گرفته بود .
اما امبرمحمد و ایلیا تا میتونستند شیطنت کردند تا جایی که عمه چون خدیجه ایلیا رو با خودش برد .
بعد از نهار به دیدن بابابزرگ و عزیز رفتیم . آخرین سبزه هامون برای اونها بود . امیرمحمد با موبایلهای دایی جون بهمن و دایی جون فرهاد بازی کرد .
از اونجایی که روز بعد عازم کیش بودیم ، زود به خونه رفتیم تا چمدونمون و ببندیم . امیرمحمد هم خوشحال از اینکه با فرناز جون و فرنوش جون همسفریم ...
بهار یک نقطه دارد نقطه آغاز بهار زندگیت بی انتها باد پسرک عزیزم
سال نو مبارک