امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

عشق مامان و بابا

دلتنگی برای بابایی

  زيباترين گل زندگيم،لحظه لحظه ي بودنم با تو خاطره است. اي كاش مي توانستم تمام اين لحظات زيبا را ثبت كنم.  عاشقانه دوستت دارم پسر گلم.   امیرمحمد به شدت مامانیه ... با اینکه باباییشو خیلی دوست داره ولی بیشتر به من می چسبه امیرمحمد خان چسب .     چند وقت پیش به من گفت مامانی میدونی جای من کجاست ؟ گفتم نه کجاست ؟  گفت جای من تو قلب شماست ...   وای غش کردم     گفتم خوب جای من کجاست ؟ گفت تو قلب من ...    وای باز هم غش کردم       ادامه دادم امیرمحمد بابایی جاش کجاست ؟   جواب داد بابایی جاش تو قلب خودش ...   &nbs...
30 فروردين 1392

تخم مرغ رنگی

   امیرمحمد جونم امروز  ۲۷ اسفند باید یک تخم مرغ آب پز به مهد میبرد تا برای سفره هفت سین رنگ کنند . دیشب ازش پرسیدم خوب پسرقشنگم چند تا تخم مرغ باید ببری ؟ یک کم فکر کرد و گفت مامانی دوتا . یکی پخته یکی هم نپخته . تعجب کرذم گفتم نپخته برای چی ؟؟؟ گفت آخه میخوان برامون املت درست کنند . بعد هم زد زیر خنده ... مامانی الکی گفتم ( به قدری به املت علاقه داره که خدا میدونه یه وقتهایی حتی با اینکه سیر غذا میخوره بعدش میگه میشه برام املت درست کنی . البته املتی که با رب گوجه درست بشه دوست داره ) ساعت ۲ از اداره به بابایی زنگ زدم بپرسم تخم مرغ چه شکلی شد ؟   فکر میکنید چی شد ؟      ام...
27 اسفند 1391

امیرمحمد و دایی جون مهندس

                   بابایی ده روزی میشه که مریض و خونه نشین شده ( گلو درد وحشتناکی گرفته ). پنجشنبه ۳ اسفند دایی جون فرهاد که شب قبل  از تهران اومده بود ،تو خونه ما منتظر امیرمحمد بود تا به محض اومدنش از مهد سورپرایزش کنه . وقتی راننده زنگ زد فرهاد فوری رفت دم در . امیرمحمد هم کلی ذوق کرد و به آقای بزرگی (راننده سرویس ) گفت که دایی جون فرهادم.    بقیه ماجرا رو از زبون فرهاد تعریف میکنم . امیرمحمد بریم خوراکی بخریم .امیرمحمد هم گفت  آره بریم . به فروشگاه که رسیدم به امیرمحمد گفتم : دایی جون هر چی دوست داری بگ...
5 اسفند 1391

آخرین شاهکار هنری امیرمحمد

  امیرمحمد از اتاقش صدام کرد و گفت مامانی بیا برات یک نقاشی خیلی قشنگ کشیدم . رفتم که ببینم . دیدم رو دیوار اتاقش در قسمت پایین تابلوهای عکسش ، نقاشی که چه عرض کنم کلی خط خطی کرده به محض اینکه دیدم،   گفت : مامانی بفرمایید تقدیم با عشق ....     سعی کردم خودمو کنترل کنم ولی آه از نهادم بلند شد ... امیرمحمد رو دیوار ....    بابایی رو هم  صدا کردم که از عشق بچه بی بهره نمونه ...  بابایی ولی با ناراحتی و با شدت گفت  امیرمحمد مگه دفتر و تخته وایت برد نداری چرا دیوار و خط خطی کردی ؟     امیرمحمد خان هم که اصلا انتظار دعوا نداره با بی خیالی تما...
25 دی 1391

کارنامه ترم 2 زبان انگلیسی

       امیرمحمد گلم  کلاس Tiny Talk 1B  زبان انگلیسشو   به خوبی  و با نمره ۱۰۰ تمام کرد .                         برای ترم جدیدش  هم ثبت نام کردیم .  ترم اول چهار نفر بودند . امیرمحمد ، معین ، امیرحسین و نگین . ترم دوم امیرعلی هم اضافه شده بود ولی کوچکترین و البته شیطون ترین دانش آموز کلاس همچنان  امیرمحمد بود .             &nbs...
16 دی 1391

اون روی امیرمحمد

  از اداره اومدم بیرون . تو خیابون منتظرم تا بابایی و امیرمحمد برسن .هوا به شدت بارونیه . با تاخیر میرسن . به محض اینکه تو ماشین میشینم   امیرمحمد دسته گل نرگسی که تو دستش به طرفم میگیره ومیگه مامانی تولدت مبارک. تقدیم با عشق ...  بابایی برات گل خرید   ... من انتخاب کردم . بو کن ببین چقدر بوی خوبی میده...  ( تولد مامانی شهریور ماه بود ) . پسرکم فکر میکنه گل و کیک همیشه به مناسبت تولد ...                                      روز...
15 دی 1391

پرده اتاق امیرمحمد خان

بالاخره پس از سه هفته سفارش ، پرده اتاق امیرمحمد که طرح یکی از عکسهای آتلیه اش بود رسید .                امیرمحمد خیلی خوشحال شده و به گفته خودش  از پرده اتاقش خیلی خوشش میاد و خودش به همراه آقای ببر مراقب اتاقش هستند . اگر هم دزد بیاد ببر قوی بهش حمله میکنه و امیرمحمد با تفنگ بابایی دزد و میکشه ...    خدا به داد دزد بیچاره برسه ...                ...
3 دی 1391

حرفی از جنس عشق کودکانه ...

   با امیرمحمد در حال خوابیدن بودیم . معمولا قبل از خواب با هم حرف میزنیم . کلی نازش میکم . قربون و صدقه اش میرم .. چکار کنم لوس بازی مادرانه دیگه ...   یک دفعه به من گفت : مامانی دل من برای شما خیلی شور میزنه ؟   گفتم عزیزم قربونت برم چرا دلت برای من شور میزنه ؟      گفت آخه دل من شما رو خیلی دوست داره ... مامانی پس دل شما برای من چی میشه ؟ گفتم دل من برات میتپه پسر قشنگم .. دل من برات تاب تاب میزنه  عزیز دلم ...  چون دل من عاشقت ... کلی نازش کردم و براش توضیح دادم که کاربرد دلم شور میزنه چیه .     بعداز ظهر روز بعد بابایی در حال بی...
3 آبان 1391

تهـدیدو تنبیـه ...

  این روزها امیرمحمد خیلی لجباز و تنبل شده . اگر کاری برخلاف میلش انجام بدیم حرف بد میزنه ... مامانی دیوانه ... مامانی بی تربیت ... هر چی هم که اخم و تخم میکینیم فایده نداره که هیچ ، تازه به آقا بر میخوره ... بابایی من مامانیو دوست ندارم منو دعوا میکنه ...  تو مهد و کلاس زبان هم بچه ها رو کتک میزنه ... تو خونه هم همین ... یک دفعه بدون دلیل لگد میزنه ... میگه مثلا داریم بازی میکنیم ... دلیلش برای کتک زدن دوستهاشم اینه که میگه خوب دوسشون ندارم .. میزنمشون دیگه  ...    بهش گفتم امیرمحمد اگه حرف بد بزنی صدات مثل صدای خور خور میشه ...    حالا هر وقت که حرف بد میزنه وقتی...
14 مهر 1391