امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

عشق مامان و بابا

روزهای بدون بابایی با امیرمحمد 2

     فرنوش جون دو هفته ای میشه که با ماست . بهش عادت کردیم . جمعه آزمون بانک سپه داشت باید به تهران میرفت ، بعد از ظهر پنجشنبه فرنوش و راهی تهران کردم و بعدش با امیرمحمد به خونه مادرجون رفتیم . شب همونجا موندیم . ایلیا و عمه جون خدیجه هم بودند . عصر روز بعد برگشتیم خونمون . به فرنوش گفتم جمعه پیش مامان و باباش بمونه خودم شنبه مرخصی گرفتم . تو خانه شادی از امیرمحمد تست IQ گرفتند و قرار شد بعد از مشخص شدن نتیجه تست یه جلسه مشاوره با روانشناس خانه شادی خانم دکتر حبیبی داشته باشم .  ساعت مشاوره 12 ظهر شنبه 18 مرداد بود .  نزدیک ساعت 12 فرنوش هم از تهران رسید و همدیگه رو تو خانه شادی دیدیم .     شنبه تول...
18 مرداد 1393

شب قدر (21 رمضان 93 ) در کتالان

  روز 21 رمضان شنبه و تعطیل رسمی بود . غروب پنجشنبه با بابایی و امیرمحمد راهی کتالان شدیم . امیرمحمد پسرم خیلی خوشحال بود که میریم کتالان چون بهش گفته بودم امیتیس و فرناز و فرنوش هم هستند . کلی کتاب و اسباب بازی برای خودش جمع کرد و توی کیفش گذاشت تا با امیتیس جون بازی کنه . خاله جون فهیمه و خونوادش زودتر از ما رسیده بودند . طبق معمول همیشه امیرمحمد وقتی فرناز و فرنوش و دید کلی خودشو براشون لوس کرد . فرناز جون برای امیرمحمد  لباس لاک پشتهای نینجا خرید . امیرمحمد هم وقتی دید خیلی خوشحال شد و البته  گفت: شمشیرش و خودم داشتم .     عزیز برای افطار آبگوشت خوشمزه ای درست کرده بود که مورد توجه و...
30 تير 1393

روزهای ماه رمضان - 1

       با شروع ماه رمضان ، امیرمحمد و به کلاس ژیمناستیک نمیفرستیم . آخه صبحها که میره خانه شادی هفته ای دو روز تمرین ژیمناستیک دارن . با مربیش صحبت کردم که از اول مهر ماه دوباره ببرمش . خودشم این طوری راضی تر . آخه مربیشون آقای مرزبان خیلی بهشون سخت میگیره . امیرمحمد تو کلاس خیلی شیطونی میکنه . اوایل خیلی شل و ول بود . هی پاهاشو دراز میکرد . یکبار هم آقای مرزبان دعواش کرد . الآن خیلی بهتر شده .    اولین روز ماه رمضان مهمون خونه عزیز بودیم. موقع رفتن اسکیت امیرمحمد و بردیم تاتو حیاطشون بازی کنه .  تقریبا بدون کمک من اسکیتشو پوشید .     دو جلسه اسکیت گذرونده . فکر نمیک...
15 تير 1393

نامزدی الهام جون

     پنجشنبه 22 خرداد جشن نامزدی الهام جون دختر عمه چون مهناز بود . بعد از ظهر بعد از اینکه حاضر شدیم با بابایی و امیرمحمد راهی ساری شدیم . چون شب نیمه شعبان بود خیابونها حسابی شلوغ بود و خیلی جاها شربت و شیرینی پخش می کردند .     جشن خانوادگی بود و در پارکینگ برگزار میشد . امیرمحمد به محض دیدن آقا ایلیا باهاش همراه شد و دیگه اصلا ما رو تحویل نگرفت . به زور و بلا چند تا عکس ازشون گرفتم .       مراسم خیلی خوبی بود . خیلی بهمون خوش گذشت . برای الهام جون و نامزدش آقا مجتبی آرزوی خوشبختی داریم . امیرمحمد و ایلیا یکسره بدو بدو داشتند . هرز چند گاهی هم بادکنک میترکوندند و به ...
27 خرداد 1393

روزمرگیهای من و امیرمحمد

                                                      فقط دو تا بستنی تو فریزر داریم . به امیرمحمد میگم بستنی داریم بخوریم ؟ چشماشو چند بار باز و بسته میکنه و میگه من واقعا از شما معذرت میخوام . با تعجب میگم چرا ؟ جواب میده آخه هر دو تا را خودم میخوام بخورم و متأسفانه به شما هم نمیتونم بدم .    امیرمحمد در حال بازی کردن با عروسکهای لاک پشتهای نینجاست . پشت هم چند تا سوال درمورد ...
13 ارديبهشت 1393

بدون شرح برای روز مادر

 نقاشی که امیرمحمد جون برای روز مادر برام کشیده . به انداره تمام دنیا برام ارزش داره . خانم مربی از امیرمحمد  پرسید دوست داری به مامانت چی بگی؟ امیرمحمد جواب داد : دوستت دارم !!! امیرمحمدم ، عزیز دلم ، من هم  تو رابه جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم ، اندازه قطرات باران ، اندازه ی ستاره های آسمان دوست می دارم ، تو را به اندازه خودت ، اندازه آن قلب پاکت دوست می دارم ، تو را برای دوست داشتن دوست می دارم ، تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم. ...
31 فروردين 1393

مادرانه من و پسرم

  مادر ، دستی بر گهواره دارد و دستی در دست خدا. آنگاه که مادر ، گهواره را تکان می‌دهد ، عرش خدا به لرزه درمی‌آید و همه‌ی فرشتگان سکوت می‌کنند تا زیباترین سمفونیِ هستی را بشنوند: لالایی مادر ... مادر تو هرگز پژمرده نخواهی شد!  چون ریشه ات مهربانیست....... چیزی که شایسته هرکس نیست...  مادر روزت مبارک...    شنبه 30 فروردین روز خیلی پرکاری تو اداره داشتم . به خونه که رسیدم خیلی خسته بودم . کمی با امیرمحمد خوش و بش کردم . مشغول خوردن نهار بودم که امیرمحمد بهم گفت من تو اتاقم یه کاری دارم لطفا تو اتاقم نیا . گفتم خوب باشه به کارت برس . رفت تو اتاقش و د...
30 فروردين 1393

آخرین روزهای سال با امیرمحمد

  حدود دوهفته ای میشد که گردنم خیلی درد میکرد . دکتر و عکس و MRI .... بعد هم دارو و توصیه های ایمنی ... امیرمحمد و بابایی این روزها حسابی هوامو دارن ... هر وقت که از درد مینالم امیرمحمد فوری گردنو پشتمو با اون دستهای قشنگ و کوچیکش ماساژمیده . از پنجشنبه بعداز ظهر به کمک پسر و پدر خونه تکونی کردیم ...  با کمک امیرمحمد اتاقش حسابی مرتب و تمیز شد . صبح جمعه هم زودتر از من از خواب بیدار شد . عشق شیشه شور و شستن مبل و شیشه ها رو داره ... یعد از خوردن یه املت خوشمزه  که بابایی برامون درست کرد دست بکار شد و حسابی همه مبلها رو برامون گربه شور کرد .    ولی برای اینکه تو ذوقش نخوره کلی ازش تعریف کردیم ... نزدیکیهای ظهر شیطنتش...
25 اسفند 1392